رمان مجازی جدید

داستان کوتاه ، بلند ،رمان ،عاشقانه،از شهروز براری صیقلانی،امید مظلومی،صادق هدایت،فهیمه رحیمی،فریده گلبو

رمان مجازی جدید

داستان کوتاه ، بلند ،رمان ،عاشقانه،از شهروز براری صیقلانی،امید مظلومی،صادق هدایت،فهیمه رحیمی،فریده گلبو

رمان مجازی جدید

داستان های ادبی و برگزیده مخاطبین به اشتراک گذارده میشود .

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شین صیقلانی» ثبت شده است

داستان کوتاه اول   

پارت سوم از رمان پستوی شهر خیس . بقلم شهروز براری صیقلانی

             

خزان 

همواره پاییز برای افسردگان ِ شهر رشت ، غم انگیزتر ورق میخورد ، با گذر روزها در خزان به مرور و پیوسته نشاط و طراوت از درختان توت درون باغ ابریشم‌بافی به آرامی رخت بربست و برگ برگ درختان شهر زرد شد و ماه آبان به دو نیم قرینه گشت ، تاریکیِ شب شهر را در آغوش کشید ، در دل شهر سکوتی معنادار حاکم گشت، گربه ی سیاه و پیر نگاهش به آسمان چسبید ، قدم های طوفان همیشه بی صداست ، چنین سکوت سردی برای پاسبان پیر آشناست. این سکوت بمنزله ی نهیب و عربده ایست که رسیدن طوفان را بیصدا فریاد میزند. 

تاریکی شب را جرقه‌ی کبریت صاعقه ای روشن میکند ، عمود شب در گلوی افق فرو میرود ، باد سرکش و کهلی وارد شهر میشود و در هر کوچه پس کوچه ای میوزد و از فراز رودخانه ی زر میگذرد وارد د پرپیچ و خم محله ی ضرب میشود و راهیِ دل تاریک و خوف انگیز باغ ابریشم‌ میشود برگ برگ شاخسار درختان توت را هرس میکند شاخه های ضعیف و خشکیده را میشکند و به هر گوشه ای پرت میکند ، به ساختمان نیمه مخروبه ای میرسد که دیرزمانی کارخانه ابریشم بافی بود و سالهاست که از کار افتاده و مطرود و دوراز نظرها به حال خودش رها شده ، باد از هر شکاف و دروازه ای به داخلش هجومی ناباورانه میبرد پنجره های کهنه و چوبی را بر هم میکوبد ، صدای جغد در عمق باغ میپیچد و بر اضطراب دخترک نوجوان بنام نیلیا می افزاید شیشه ای از چهارچوب چوبی پنجره اش جدا گشته و بروی زمین می افتد و با صدای شکستنش دلهره ‌ی دخترک را صد لحظه میکند. باد بی مهابا و آشوب زده خودش را به هر درب و دیواری میکوباند و وحشیانه خودش را به پنجره ی چوبی و ترک خورده ی اتاقی متروکه میکوباند ، آنسوی پنجره‌ ، دستان معصوم نیلیا از خواب بیرون مانده از صدای طوفان ناگزیر بیدار میشود ، دستانش را که خواب رفته کمی با دست دیگر تکان میدهد، مادربزرگش بیدار و مشغول خواندن نماز است ، او چند صباحی ست از آغوش مادرش جا مانده قطره اشکی در چشمانش حلقه میزند بغضی لجباز و همیشگی در گلویش خانه میکند ، سفیر باد در عبور از باغ متروکه ی ابریشم‌بافی زوزه میکشد ، نیلیا دستانش را جمع کرده و خودش را دو دستی در آغوش میکشد ، و در عالم خیالاتش برای خودش رویا میبافد ، در تخیلش درون دشت سبز و بی انتهایی قدم میگذارد اسبی سفید در دوردست بچشمش مینشیند ، در لابه لای انبوهی از شکوفه های گل او شکوفه ی گل همیشه عشق را میابد و همزمان عطر شیرین و خوشی به مشامش میپیچد ، و در خواب از سر خوشحالی بی اختیار لبخندی میماسد بر لبش ، و به خیال خامش میپندارد که این عطر خوش شکوفه ی گل همیشه عاشق است. بیخبر از انکه آنرا مدیون عطر نفتالین های زیر رخت خواب مادر بزرگش است. 

لحظاتی بعد اولین قطرات باران بر سر بی چتر شهر میبارد و سرانجام ابرهای سیاهی که مدتها بالای شهر ایستاده بودند بر سر شهر میبارند وزش باد بورانی شدید همه جا را پرآشوب و پریشان میکند . آخرین برگهای درختان درون باغ محتشم نیز زیر شلاق و تازیانه ی بیرحم طوفان از شاخسار درختان جدا میشود و سنگفرش های باغ از ریزش برگریز های زرد و خزانزده تن پوشی جدید میپوشد . طوفان نیمه شب اولین قربانی اش را درون باغ محتشم میگیرد و ناغافل جوجه کلاغی نگون بخت را از درون لانه اش در نوک کاج بلند می رباید...

جوجه کلاغ که از درک حادثه عاجز مانده بخیال خامش موفق به پرگشودن و پرواز شده ، اما دریغ که پروازش توهمی بیش نیست و در حقیقت امر او همچون برگ خشکی که از شاخه اش رها گشته، اسیر دستان بادِ سرگردان و خشمگین شده و طوفان بیرحم‌تر از آن است که اورا به لانه اش برگرداند او که در حال سقوطی آزاد سمت عمارت چوبی کلاه فرنگی است به لوجنک بالای شیروانی برخورد میکند و برای لحظاتی چشم در چشم گربه ی زیر شیروانی میماند ، محو سبیل های بلندش در فکر فرو میرود و نمیداند که چنین رویارویی و دیدار سرزده ای خوب است یا که بد؟ گربه سمتش خیز برمیدارد و جوجه کلاغ از ترس با دستپاچگی و سراسیمگی خودش را از شیب سقف سُر میدهد و پس از سقوط هایی کوتاه و بلند بروی بوته ی شمشاد در حاشیه ی رودخانه‌ی گوهر پرت میشود. او درمانده و هراسان به زیر چتر و دامنه ی شاخسار شمشادها پناه میگیرد و بی اختیار از شدت ترس تمام پر و بال خیسش شروع به لرزیدن میکند ، بی وقفه باران بروی شمشادها میبارد و قطارتش دو به دو و گروهی بر سرش میچکند و از انحنای منقار کوچکش سر خورده و پایین میروند نگاهی با دلهره به بالای سرش میکند ، در سیاهی شب بسختی میتواند لانه اش را نوک کاج بلند تشخیص دهد ، صدای قار قار مادرش را در میان زوزه های باد تشخیص میدهد اما افسوس که هنوز قادر به سردادن قارقار نیست. غمی بی انتها سراسر وجودش را در بر میگیرد نگاهی به پایین و سمت مسیر رودخانه ی گوهر میکند شدت عبور جریان آب او را وحشتزده میکند باورش سخت است گویی در دره ای از ناباوری ها سقوط کرده باشد . لحظاتی بعد بچه موشی از عمق سوراخِ زیر درخت ظهور کرده و با دیدن جوجه کلاغ ترسیده و با قدمهای تند و تیز ناپدید میشود. جوجه کلاغ به شباهت و تفاوت ها می اندیشد ، و اینکه موش نیز همچون گربه ی زیر شیروانی سبیل دارد اما این کجا و آن کجا . 

هاجر درون باغ هلو مشغول ایفای نقش خودش است. دیبا بیشتر شکاک شده. 

 

طوفان فروکش میکند و صبح آرام و دل انگیزی اغاز میشود   

 

 پسرکی دخترنما از اتاق کرایه ای اش، خارج شده و روانه ی روزمرگی ها در روز جدیدی میشود، تا با قدی بلند ، نگاهی گیرا در تک تک لحظات جاری شود. او درد بی انتهای خود را ، پشت چهره ی دخترانه خوشرو و خندان خود، پنهان میکند . شهر پر شده از قرارهای دو طرفه ای که یکطرفش نیامده ، طرف دیگر نیز دلشکسته و خیره به بازوی جاده ماتش برده و به کُندی ثانیه ها را طی میکند تا بلکه چشم انتظاری هایش ته بکشد . 

توجه ی سوگند به دخترکی خردسال نشسته در ایستگاه اتوبوس جلب میشود ، دخترکی دانش اموز که پاهایش را در هوا تاب میدهد و خیره به‍ کفشهای کتانی سفیدش مانده ، گویی نگاهش از تازگی کفشهایش راضی و سرمست است . درون اتوبوس درون شهری دخترکی دبیرستانی سرش را تکیه به شیشه ی بخارگرفته ی اتوبوس زده و ناگاه در ذهن ناخودآگاهش سوالی میشود مطرح ، سوالی سخت تر از هر کنکور . او از خودش میپرسد که درون مدادرنگی مداد سفیدرنگ چه کاربردی دارد و در نهایت در یک تحلیل احساسی میگوید؛

سفید یعنی زلال و پاک ، همچون دل من . به جرم زلال بودن هرگز دیده نمیشود و بلامصرف میماند. شیشه هم اگر لک نداشته باشد دیده نمیشود...

آهی از ته وجود میکشد و چهارراه علم و ادب پیاده میشود 

 

 

  پشت دیوارهای بلند و آجرپوش در نوک کاج بلند سمت باغ محتشم کلاغی با بیقراری پیاپی قارقار میکند . گویی که به سمت دکل مخابراتی که بتازگی کنارش نصب گردیده قار قار فحاشی میکند شایدم میپندارد که شب پیش این دکل بوده که جوجه کلاغش را ربوده . 

 

در محله‌ی ضرب در پستوی باغ ابریشم‌بافی درون فضایی محصور و مطرود پشت دیوارهای آجرپوش و بلند بنای فرسوده ی کارخانه ی قدیمی و مرموز همچنان باقی ست ، که از تیرس نگاه اهالی محل دور مانده و سالهاست که پس از تعطیلی باغ ابریشم بافی تمامی مسیرهای ورود و خروج به باغ مسدود و بن بست شده ، حرفهای مبهم و دلهره آوری از اتفاقات درون باغ بین اهالی نقل میشود ، که هر فردی را از کنجکاوی و حضور در انجا باز میدارد ، اما برخلاف تصور عامه ی مردم زندگی در شکل و شمایلی متفاوت در آنجا جریان دارد و پیرزنی بهمراه نوه اش (نیلیا) در آنجا ساکن هستند ، نیلیا دخترک یتیم و نوجوان چشمانش را بروی روشنایی صبح میگشاید مادربزرگش نشسته بر سجاده ی نماز و پس از اقامه ی نماز صبح مشغول دعا خواندن برای شفاء بیماران است و نیلیا طبق روال معمول شروع به صحبت کردن برایش میکند ؛

راستی...مادرژون اینو یــادَم رفتش تا بگم.. اگه بدونی ، چــــی شده! باورت نمیــــشه! من تازگیا با یه خانم جوان و خیلی مهربون آشنا شدم که باهاش حرف زدم و اون هم برام از خودش کلی حرف زد

مادربزرگ سر و ته دعایش را سریعا سرهم می آورد و یک؛ الهی آمین. نیز زیرلب زمزمه کرده و با تعجب سوی نیلیا میپرسد؛ 

– خانم؟. کدوم خانم؟ بازم واسه خودت توی تنهایی نشستی و رویا بـافتی؟ پس کــِی میخوای بزرگــ بشی؟ تا از این کارات دست برداری !..  

_ ؛ نه...نه..باوَر کُن اینبار رویا نبافتم ، و این‌یکی دیگه دوست خیالی نیستش، باوَر کُن راسـت میگــم. اسمش هاجـرِ و خیلی مهربونه، خیلی هم از من بزرگتره ، اما لباساش عین ما نیست، و لباسای محلی و خیـــلی قشنگی میپوشه ، تمام لباساش با همدیگه سط و یکدست هماهنگ خودشم خیلی خوشگله.

 _: خُب ، از کجا میدونی اسمش هاجرِ؟ از کجا میدونی مهربــونه ، اصلا ازکجا میشناسیش ؟  

_: توی صَفِ نانواااایی....! (کمی مکث و نگاهی زیرچشمی به مادربزرگش میکند و سریعا حرفش را تغییر داده و میگوید) ؛ نه! نه! من که هرگز نانوایی نمیرم تا بخوام توی صف نانوایی با کسی آشنا بشم منظورم کنار چشمه ی آب بود ، آره اونجا باهاش آشنا شدم 

_یعنی اون حرفاتو شنید و باهات حرف هم زد؟

_آره آره باور کن مادرژونی . برای خودمم عجیب بود اولش . بعد فهمیدم هاجــَـــــر تازگیا اومده ، توی باغ هلو ، پیش اون پیرزن ثروتمند و تنها، هاجر خیلی ساده و خوش‌قلبه . اسم منو اشتباه تلفظ میکنه ، و هربار یه چیز میگه. یه بار میگفت نورییا ، یه‌بار_لیلیا ، اینقــدر خوشحال میشه که منو میبینه. 

_مگه چند بار تا حالا دیدیش؟ مطمئنی که با تو همکلام شده بودش؟ شاید داشت با کسی حرف میزد و تو به اشتباه خیال کردی که مخاطبش خودتی 

_اره اره مطمئنم ، مگه من چه مشکلی دارم که برات عجیبه اینکه کسی باهام دوست شده باشه! 

_وقتی داشت حرف میزد تو شنیدی که اسمت رو برده باشه؟

_ پس چی!.. معلـــومه که اسمم رو گفت و با من حرف زد . تازه همش حرفای جالب‌انگیز میزنه ، چندی پیش منو دید و روبوسی کرد و بی مقدمه گفتش: واای الهی زیارتت قوبیل (قبول) باشه ، رسیدی به مَـنقَـل اقا ، مارو هم فراموش نکن ، واسه ما دوعا بوکون . انشالله بری خاج ، و خاج خنوم بشی. من گفتم : آین چرت و پرتا چیه میگی هاجر؟ گفت: مگه داری نمیری زیارت ؟ گفتم؛ نه!.. گفت: خب اگه داری نمیری مشهد واسه زیارت ، پس چرا چمدون دستت گرفتیا؟ گفتم: اینکه چمدون نیست ٫٬ این کیس ویلون هستش. منقــَل آقا یعنی چه؟ باید بگی مرقد آقا. درضمن ،خاج نه ، باید بگی : حَج ، و حاج خانم. گفتش: هــا ، آره هامونی که تو گوفتی درسته .اما چرا نونوا ، وا نکرده خودشو؟ خندیدم گفتم که نانوا که خودشو باز نمیکنه ، بلکه نانوایی را باز میکنه بعدشم چون امروز سینزدهم هستش و نانوایی تعطیله . بعدگفت که پس میره محله ی بالایی تا نان بگیره ، منم خندیدم گفتم : خب آخه محله ی بالایی هم که بری باز امروز سینزدهم هستش. و تعطیله و فقط نانوایی سمت چشمه باز هستش که اونم چون تازه وارده ازم پرسید که چشمه دیگه کجاست؟ بعدشم تا چشمه قدم زنان رفتیم. 

(مادربزرگ از بالای عینکش نگاهی مشکوک به او انداخت و سری تکان داد) و گفت؛ 

  نیلیا تو که گفته بودی لب چشمه اونو میبینی ، پس چطور آدرس چشمه رو بلد نبود؟ نیلی: واای مادرجـــــونی همش ، میخوای منو دروغ کنی ، اصلا دیگه برات هیچی تعریف نمیکنم .   

کمی بعد ...

درون شهر ، گربه‌ی حنایی رنگ ،از خواب برگشته به هوشیاری .و از شکاف سقف زیر شیروانی ، خارج میشود ، بدنش را کشو قوسی ، میدهد ، و خمیازه‌ای میکشد. از روی سقف به لبه‌ی دیوار می‌رسد . از آنجا به بازارچه‌ی چوبی زرجوب ، نگاهی میکند . ظاهرا زندگی درون بازارچه جریان ندارد و همه جا سوت و کور است.اما بازارچه که جایی نمیتواند برود. پس هنوز سرجایش مانده. اما پس چرا ، اثری از دکه های چوبی و جنب‌و‌ جوش همیشگی نیست!.. تنها رفته‌گر با جاروی دسته‌دارش ، آنجا ایستاده. پس بی‌شک باز بازارچه‌ی میوه و سبزیجات ، به روز جمعه‌ی خلوت رسیده. گربه‌ی حنایی به مسیرش ادامه میدهد . و از لبه‌ی باریک دیوار به پایین می آید. رخ‌در رخ دکه‌ی کباب‌فروشی ، صاف و بحالت ، ایست خبردار می ایستد. نیلیا درون افکارش سرگرم اندیشیدن به تناقضات میشود و خودش را به دستان ذهن ناخودآگاهش میسپارد    

نیلیا: مادرژون راستی ، من دیروز غروب ، هاجر رو دیدم . یه چیزی بهم گفت!.. ولی من جوابی نداشتم بهش بدم. اون نگران بود و همش نگرانیش رو مخفی میکرد. همش این دست و اون دست میکرد. آخرش دوتایی قدم زدیم رفتیم سمت اون درخت بزرگ بید و مجنون .توی مسیر هاجر بهم گفت که یه چیزایی فهمیده!..  

مادربزرگ: چه چیزایی ؟ راجع به کی ؟ 

 نیلیا؛ راجع به زمان. اون میگفت که از شب حادثه‌ی آتشسوزی ، دیگه ساعت مچی‌ اش ازکار افتاده. و حتی داخل باغ هلو هم ، عقربه‌های هیچ ساعتی نمیچرخه . اما فقط راس ساعت شش عصر ، صدای زنگ آونگ ساعتی قدیمی بگوش میرسه. اون میگفت داره به یه چیزایی شک میکنه. 

 مادربزرگ: تو که بهش چیزی نگفتی؟  

نیلیا؛ نه. اما چرا!.. یه چیزایی گفتم راجع به .... مادربزرگ؛ به چی؟  

نیلیا: به اینکه منم یه چیزای عجیبی رو فهمیدم که هرگز به کسی نگفتم .  

مادربزگ: چه چیزای عجیبی؟ خب میتونی به من بگی؟  

نیلیا: اینکه وقتی کوچولو بودم ، و هنوز با مادرم بودم ، مادرم همیشه قد منو اندازه میگرفت . وزن منو هم میکشید و مینوشت. 

مادربزرگ: خب این کجاش عجیبه؟ 

 نیلیا : آخه... آخه بعد از اون من قدم بلند شده ولی وزنم ، نه!.. 

مادربزرگ: خب اینکه عجیب نیست. 

نیلیا؛ آخه... آخه چطور بگم !... ما دیروز رفتیم توی بازارچه و خودمون رو .... مادربزرگ؛ خودتون رو...چی؟

  نیلیا؛ خودمون رو... خودمون رو وزن کردیم. (مادربزرگ با شنیدن این حرف ، با ناراحتی و افسوس چشمانش را بست و نگاهش را برگردانید و با عصبانیت ، آهی کشید) 

 نیلیا: و اینکه آخه ، اونم مثل من... مثل من.... مثل من ۲۱ گرم بود. این عجیبه!.. خب عجیب نیست؟ 

 مادربزرگ: تمومش کن این حرفای بی ربط رو. نیلی: بعدش هاجر رو بردمش لب چشمه ، از پله ها پایین رفتیم .. اولین باری بود که چشمه ی ما رو دیده بود... لب چشمه یه دوست جدید دیگه ، هم پیدا کردیم. ( مادربزرگ با حالتی متعجب و چشمانی درشت ، خیره به نیلیا ماند، گویا اصلا از چنین مسئله‌ای خوشحال نبود. ) 

 نیلیا؛ اسمش آمنه بود. میگفت اهل ، یه شهر دوره . غریبگی میکرد . اما میگفت ، توی محله‌ی ساغر ، زندگی میکنه. اصلا معلوم نبود که چی میخواد بگه . چون مث دیوانه‌ها با خودش حرفایی میزد. هاجر گفتش که ، احتمالا آمنه ، از حرفای بی ربط و پاره پاره.اش منظوری داره.   

مادربزرگ: خب مگه چی میگفت؟

  نیلی؛ میگفتش که ”یه غروب ، بعد نانوایی، وسط خیابون، گربه‌ی حنایی ، صدای ترمز، راننده‌ی مست، یه ماشین قرمز ، شوهرم رفته، کلیدام گمشده، اینجا چی میخواستم؟ “ بعدش میرفت توی فکر. درضمن میگفت ؛ از، تاریخ روزی که تصادف کرده ، بیست سال به عقب برگشته... راستی مادرژون برام یه سوالی پیش اومده اینکه ساعت دیواری ما چرا کار نمیکنه ؟ 

_کی گفته که کار نمیکنه؟

–منو گول نزن مادرژونی من دیگه بچه نیستم ، و هاجر بهم گفته که ساعت باید سه تا عقربه هاش همیشه تیک تاک کنه و بچرخه ، تا زمان جلو بره ولی ساعت ما اصلا تیک تاک نمیکنه و صدا هم نمیده و حرکتم نداره تازه عقربه هاش افتاده پایین ، وااای مادرژونی تازه فهمیدم که عجب بدشانسی هستیم ما . واای چه مصیبتی گریبان‌گیر ما و این باغ شده 

_چی بدشانسی؟ مصیبت؟ چی چی میگی دخترجون ؟ 

–چطورتا حالا متوجه‌ی این نشدی مادرژون! الان که ساعت ما عقربه نداره و نمیچرخه ، زمان چطوری جلو بره؟ ها؟ اگه زمان نتونه تیک تاک تاتی تاتی کنه و راه بره چطوری میخواد از پاییز و زمستون رد بشه تا به بهار برسه؟ ما توی زمان گیر افتادیم مادرژون... بیچاره پروانه ها چون دیگه این باغ سبز نمیشه و شکوفه نمیده ، گل در نمیاد ، درختا توت نمیدن ، کرم های ابریشم از پیله هاشون در نمیان ، بال در نمیارن ، پرواز نمیکنن ، پروانه نمیشن ... بازم بگم مادرژونی یا بسه؟ 

_دخترجون بزرگ تر از دهنت حرف میزنی ، و من جوابی برات ندارم امیدوارم هرچه زودتر حالت خوب بشه و برگردی پیش مادرت 

– من که حالم خوبه! اما خودمم دلم براش تنگ شده ، اصلا نمیدونم چی شد که یهویی مادرم غیب شد و من سر از این باغ ابریشم بافی در آوردم و شما هم برای اولین بار دیدم و فهمیدم مادرژونم هستی آخه مادرم بهم گفته بود که مادربزرگم فوت شده و توی این دنیا نیست ، میگمااا نکنه من یهویی مُرده باشم؟ و اومده باشم پیش شما!؟.. ممکنه مادرژونی نه؟..

_وااای سرم درد گرفت چه حرفای عجیبی میزنی آخه دخترجون 

–مادرژونی تورو خدا برام یه قصه ی درسته بگو.. تو رو خدا

_باشد

  

 

کمی بعد 

نیلیا از اتاق نمور و وهم آورش پشت ساختمان مخروبه و نیمه متروکه ی کارخانه وارد باغ میشود و آواز کودکانه ای را سرخوش و بی غم زیر لبی زمزمه میکند - با تن‌پوشی بلند و سفید –در عمق چشمان جغد مینشیند و میرود در دل باغ ‌. گویی پس از شبی طوفانی ، اینک هوای خوش صبحدم، امیدی نو در قلب او ریخته. _شاخه های خشکیده و شکسته ی درختان توت طی گذر سالها بروی هم انباشته شده و پیچک های رونده از همه ی تنه ی درختان در باغ بالا رفته ، نیلیا از گوشه ی پنهان سمت ضلع سوم و فرسوده ی باغ ابریشم‌بافی بروی شانه ی دیوار میرود و با روشی نامعمول و غیر عادی به کمک تیرچراغ برقی چوبی و کج از آن پایین می آید ، و وارد کوچه ی پر شیب و خلوت میشود . کوچه ای که در نظر وی دروازه ی ورودی به دنیای خارج از باغ محسوب میگردد . ابتدای کوچه گربه ای دم بریده همچنان خیره در سردی ِ صبح مانده – نیلیا در ذهن و تخیل رویاپرداز و تصورات فانتزی اش ، در تجسمی از افکار غریب و ناشناخته ی گربه، شروع به رویاپردازی میکند ، که گربه ی کنار تیر چراغ در چه فکری فرو رفته! 

 در نظرش گربه غرق در چنین افکاری میتواند باشد ؛ اینکه گربه اگر یک شب بتواند ماشین حمل کیسه های زباله را تعقیب کند و دریابد که ان همه کیسه‌ی پُر از استخوان های مرغ و ماهی بکجا میروند ، میتواند به رنج این روزهای سخت و بارانی و عذاب گرسنگی پایان دهد _

سپس از غالب گربه بیرون آمده و غرق در تخیلاتش سرخوش و شاد پیش میرود ، غافل از پشت سرش است که مادربزرگش با کوله باری از شک و تردید ، از کنار تیرچراغ و گربه رد شده – و پابه پای نوه اش از دور ، به او خیره مانده که مبادا در پیچ وخم کوچه های محله ی ضرب او را گم کند . حتی به چشمان خواب آلوده گربه نیز پُر واضح است که کاسه‌ای زیر نیم کاسه است.، و مادربزرگ به قصد تعقیب نوه اش ، قدم در مسیر صبح گذارده. زیرا چند صباحی ست که با وزیدن باد از سمت بازارچه ی چوبی در حاشیه ی رودخانه ی زر عطرهای شیرین و غیر معمولی با وزش هر نسیم سمت باغ ابریشم بافی می اید که سبب جذب نوه‌ی کنجکاوش به آن سمت میشود ... 

  در افکار نیلیا ، همه چیز رنگارنگ و کودکانه است او اسیر تخیلاتش است و در نظرش همه‌ی چیزها جان دارند و در خیالش قادر به همصحبتی با آنان است او برای همه چیز اسم میگذارد نبش کوچه به صندوق صدقات که رسید در دلش به او گفت؛

سلام گدا آهنی ، هنوزم که اینجا واستادی . خجالت بکش برو کار کن ، مگو چیست کار، آخه تا کی میخوای گدایی کنی؟ 

 .او درطی مسیرش خیره به گربه ای سفید با دم خال خالی ، شد که از روی سقف خیس فولوکس کهنه ای به روی دیوار پرید. 

آنسوی دیواری سیاه‌پوش و عزادار ، بیوه زنی جوان و غریب پس از چهل شبانه روز عذاداری خسته از بلاتکلیفی هایش شده و در لحظه ی خاص بطور غریزی و ناگهانی تصمیم میگیرد رنگ موههایش را شرابی کند ، بلکه تکلیفش روشن شود و بختش بلند شود. سپس به سلامت روانی خود شک میبرد و بی دلیل لنگه ی دمپایی را بسوی گربه ی روی دیوار پرت میکند و به پستوی خانه بازمیگردد تا تکیه به کنج خلوت تنهاییش بزند . 

در مرکز شهر رشت _

زمان سوار بر عقربه های کوتاه و بلند ساعت گرد بالای برج شهرداری تیک تاک کنان به پیش میرود . 

تنها یک تکه ابر کوچک از طوفان شب پیش در آسمان جا مانده و در نظر گربه سیاهه ی محله ی ضرب ، بارش باران حتمی ست. 

نیلیا به رودخانه ی زَر رسیده و از روی پل باریک و زهوار در رفته اش با اضطراب عبور میکند تا به بازارچه ی حرمت پوش و قدیمی ای برسد که پر شده از دکه های کوچک چوبی که همگی شان عطر خوش میوه و سبزی جات میدهند ، او شیفته ی گذر کردن از راهروهای باریک و تاریکی ست که در بین دکه های متعدد قرار دارند ، او برای استشمام عطر خوش میوه های تازه و محلی سراسر شوق و شعف گردیده اما بتازگی عطر شیرین و سرمست کننده ی ناآشنا و مرموزی از انتهای بازارچه به مشامش میخورد عطری که در تمام بازارچه میپیچد ، نیلیا به یاد قصه ی پریان دره ی گلمرگ می افتد ( پریان و فرشتگانی که که از عطر خوش گلها تغذیه میکردند ولی عاقبت از استشمام عطر تند و قوی ای که توسط کارخانه ی ادکلن سازی تولید شده بود همگی ‌شان جان دادند و از بین رفتند) ، در همین حین دخترکی بلند قامت و باریک اندام را دید که با ورودش با بازارچه حین عبورش از جلوی هر دکه و هجره ای با همگی شان با شوخ طبعی و دوستانه خنده شوخی میکند و تقریبا همگی را از پیر و جوان دست می اندازد ، و گاه از الفاظ رکیک و ممنوعه استفاده میکند نیلیا زیر سایبان هجره ی یک مغازه ی تعطیل بنظاره ایستاد و خیره به معاشرت های خاص و صمیمانه ی اهالی بازارچه ماند ، بسرعت دریافت که اسم دخترک سیاوش است و در نظرش بشدت یکجای کار سیاوش میلنگد زیرا هرگز هیچ دختری با چنین صدای دو رگه و خشداری همچون سیاوش را ندیده که با قدی بلند این چنین غلیظ و افراطی آرایش زنانه کند و کفشهای پاشنه دار و مانتوی کوتاه و روسری تن کند ولی در عین حال اسمش سیاوش باشد  

لحظاتی بعد سیاوش را دید که از درون یک کافه قلیان بدست بیرون آمده و بخاراتی عطرآگین و غلیظ از دهانش بیرون می آید و در فضا میپیچید ، او عطر غلیظ سیب و لیمو را براحتی حس کرد و چنین حجم وسیعی از بخار و دود های عطرآگین لرزه بر اندامش انداخت و سمت باغ ابریشم‌بافی شتابان بازگشت ‌.

تمام طول مسیر به تناقضات و تفاوت های موجود بین خودش با انسان های دیگر اندیشید . یک جای کار میلنگید. اما کجا؟ 

در نیمه ی راه با مادربزرگش مواجه شد کمی بعد پرسید؛

مادرژونی ، چرا تعقیبم میکردی؟ 

_نگرانت بودم که بارون بباره و تو چتر نداشته باشی

_مادرژونی چرا هیچکی با من دوست و همصحبت نمیشه؟ 

_بعدا خودت میفهمی 

_یه سوال دیگه بپرسم مادرژونی 

_بپرس؟

–سیاوش اسم دخترانه‌ست؟

_نه، مگه خول شدی دخترجون

–ولی آخه... هیچی . مادرژون چرا نگرانی همش که بارون بیاد و من چتر نداشته باشم؟ 

_منظورت چیه؟ 

_هیچی ، ولش کن. مادرژون یه لحظه واستا واستا 

_دیگه چیه؟

_نگاه کن اونجارو اون خورشیده مگه نه؟

_خب؟

_اونم یه درخته مگه نه؟ 

_خب؟

–مادرژونی بعد اینی که روی زمین افتاده چیه؟

_سایه ی درخته دیگه ، این‌که معلومه

–خب حالا برگرد پشت به خورشید واستا 

_خب؟

–ببین ببین توروخدا نیگاه کن! پس چرا من سایه ندارم؟ 

_تو خل شدی دختر جون زده به سرت، رفتی ته بازارچه ی کوفتی از اون دود و دَم جهنمی که عطر میوه ای میده خورده به مشامت و عقلت رو دزدیده 

–مادرژون میدونی چرا چتر نمیارم هرگز؟

_بس کن این چرت و پرت هارو  

–چ‍‌ون هرگز زیر بارون خیس نمیشم ، مادرژون تورو خدا جلوی این مغازه ی آیینه فروشی واستا

_چی کار داری؟ 

–نیگاه کن مادرژونی ، ببین ، پس چرا من توی آیینه نیستم

 _چی میگی آخه آیلین ، مگه زده به سرت؟ 

–چی؟مادرژونی الان منو چی صدا کردی؟

_آیلین

–من که اسمم نیلیا هستش ، مادرژونی چرا اسمم رو از آخر به اول تلفظ میکنی؟ یه چیزی بگو دیگه مادرژون جون ، چرا هیچی نمیگی پس؟ من اسمم نیلیا ست

_چی؟ نیلیا دیگه چه کوفتی هستش؟ مگه خول شدی دخترجون ، تو دیوانه شدی ، اولش که میگی سیاوش اسم دخترانه‌ست الان هم که میگی اسمت آیلین نیست و لوبیا‌ست و....

(دخترک درحالیکه دست در دست مادربزرگ وسط پیچ و خم محله ی ضرب جلوی ویترین آیینه فروشی ایستاده بود چشمانش سیاهی رفت و تار و تیره گشت دنیایش . همه جا در نظرش شروع کرد به چرخیدن در دور سرش و سرش گیج رفت و نقش بر زمین شد....)

 

یک‌هفته بعد ...

آسایشگاه روحی و روانی شفا رشت ،

دخترک بروی تخت سفید تکیه به دیوار زده 

و خیره به نقطه ای نامعلوم مانده نگاهش بی روح و افسرده است ، بروی تخت دیگری که در اتاق است پیرزنی بنام ننه قمرانی مشغول کاموابافی ست و کلاف هایش همگی سفید و خاکستری ست و به شکل ناخوشایندی در همدیگر گره ی کوری خورده ، در این حین زنی میانسال ریز نقش خوش چهره و زیبارو با مانتوی سفیدی برتن از درب داخل میشود یک خال از زولف موههایش را که سفید شده بروی چهره اش انداخته و با حالتی دوستانه و پرمهر پیش می آید و؛

_سلام دختر خوشگل اسمت چیه دخترم؟

–من نیلیا هستم شما خودت اسمت چیه؟

_من مریم سادات هستم ولی خیلیا منو مریم گلی صدا میکنن و اینجا پرستارم ، ببین لباسم با بقیه بیمارا فرق میکنه و یکدست سفیده ، اما لباس‌های شما خطوط آبی رنگ داره

– اینجا عطر چی میاد چقدر تنده

_عطر مواد ضدعفونی کننده و شوینده ست عزیزم

مریم از اتاق خارج میشود و بلافاصله ننه قمرانی نگاهی زیر چشمی میکند و ؛

_دخترجون حرفشو باور نکن ، مریم گلی خودش اینجا بستری هستش ولی چون هیچ مشکلی نداره ادای پرستار ها رو در میاره در حالیکه فقط سه شنبه ها اجازه ی پوشیدن لباس پرستاریش رو داره ، به خطوط محو آبی رنگ لباسش دقت کنی میبینی ک لباسش بظاهر مث لباس پرستارهاست اما با لباس پرستارهای واقعی فرق داره 

دکتر وارد اتاق میشود و با تعجب نگاهی تلخ به پیرزن می اندازد و میپرسد

-با کی داری حرف میزنی ننه قمرانی؟ 

–با این طفل معصوم که روی تخت مریم نشسته

-اینجا که کسی نیست ننه قمرانی. کدوم دختر بچه ؟ ما توی اسایشگاه بیمار کمتر از سی سال نداریم .....

 

ادامه دارد.... 

 

۴ نظر ۲۸ فوریه ۲۰ ، ۲۰:۰۸
kk jj

رمان مجازی از شین براری صیقلانی  

 داوود هفت سال داشت که یکروز سرد و مه آلود در اواسط آ ذر ماه سال ۷۳ از خواب برخواست تا مثل همیشه به مدرسه برود اما روزگارش دستخوش حادثه شده بود و او هرچه جست دیگر هرگز نتوانست مادرش را بیابد...

   سی تقویم بعد....

[] درون پارک محتشم روی نیمکت چوبی ، پسرکی خسته از خستگیاش ، درمانده از دلبستگیاش ، درون دفترچه ی دلنویسش مینویسد ؛ 

نیست که نیست ,مادر گویی قطره ی آبی گشته و رفته زیر زمین ، در امتداد بیست تقویم دم به دم در هر قدم نامش برده ام . من بدنبالش به زیر هر سنگ گشته ام ، در کوه و برزن فرسنگ ها جسته ام ، به طول و عرض این وطن، سرک برده ام ، همچون تن پر عطش کویر در جستجوی قطره ی آبی تَرَک خورده ام ، پای پیاده قدم های خسته ام را در هر شهر غریب و دیار ناآشنا گذارده ام . از هر کوچه و پس کوچه تن به تن پرسیده ام.   

گر مادرم به قطره ی آب تشبیه شود بی شک آن قطره از جنس پاک و معطر گلاب باشد ، گر مادرم به قطره ی گلاب تشبیه شود بی شک آن گلاب باید از جنس مرغوب قمصر باشد.   

گویی که مادر یک قطره ی زلال و پاک از جنس گلاب قمصر گشته و رفته زیر زمین . اما من تمام زمین های این حوالی را جسته ام ، خبری نیست که نیست ، و از تابش خورشید بخار بخار گردیده و سوی سقف آسمان تا عرش کبریا رفته ، شایدم هنوز آن قطره ی نایاب و گرانبها اکنون جایی در همین حوالی باشد به ابری غمزده و پاییزی پیوسته و رفته بر باد . اما مهرش پس از سی سال هنوز نرفته از یاد . 

 

از هفت سالگی تاکنون آمار و ارقام گذر زمان از دستم در رفته و فقط میدانم که حدود 30 بار برگان درخت سیب زرد گشته و سپس بادی سرکش و کهلی بر شاخسارش پیچیده و تمام برگهای زرد را به درون حیاط و داخل حوضچه ی کوچک انداخت، کمی بعد نیز برف آمد و شهر سفید تن کرد ، برفها که آب شد نسیمی خوش وزید و عطر گل بهار نارنج در حیاط پیچید بعد صدای چهچه ی خوش یک پرنده بر سر شاخسار سبزی که گلهای کوچک سرخ رنگ انار برویش جوانه زده بود ، انارها هر بار آمدند و فرو افتادند و این حوادث سی بار تکرار گشت

 

به امیدبرگشتن مامان مریم به خانه چشم به درب چوبی حیاط دوخته ام 

 

 از هفت سالگی تاکنون بروی شاخه های تکیده بر سایبان درب ، سی بار گلهای معطر سفید و زرد یاس شکوفه داده اند و من بی وقفه به امیدبرگشتن مامان مریم به خانه چشم به درب چوبی حیاط دوخته ام

 . اما اینک همه ی باغ های شهر لخت و عریان ، چشم انتظار بازگشت بهار مانده اند ، سنگفرش های باغ محتشم پر شده از برگریز خزان .   

 

 در جایی شنیدم که شخصی برای دوستش راجع به فرضیه ی تکامل حرف میزد ، و من کلأ نمیدانم که معنایش چیست درعوض از میان حرفهای جدید و مبهمی که نقل میکرد به نکته ای پی بردم ، اینکه او میگفت بدلیل خاصیت و ویژگی فرگشت طی هزاران سال عناصر حیات خودشون را با شرایط محیطی وقف و هماهنگ کردند ، که معنایشان را هم نمیدانم یعنی چی ، اما فهمیدم که مجسمه ی سفید و بزرگ اسبی که وسط میدان چهارراه گلسار درون حوضچه ای پر از آب ایستاده به چه دلیل بجای پاهای عقبش دارای دمی همچون دم ماهی شده ، چون بدلیل حضور طولانی مدتش درون حوضچه ی پر از آب خودش را با شرایط حوضچه ی پر از اب وقف داده و مثل ماهی تکامل یافته خب از اونجایی هم که روی پاهای عقبیش یا همون دمش واستاده و پاهای جلوییش رو هواست و خارج از آب باعث شده که پاهای جلوییش سالم و طبیعی مونده مطمئنم اگه اونم توی حوضچه میبود الان تبدیل به باله های ماهی شده بود ، بیچاره اسب نازنین حتی چنان با شرایطش کنار اومده و با محیط پیرامونش وقف داده خودش رو که از دهن نیمه بازش یه فواره ی آب سمت آسمان پرتاب میشه ، این یعنی خودش درک کرده که در حالت طبیعی باید اونجا یه فواره ی آب میبود چون وسط حوضچه که جای جفتک زدم اسب نیست ، البته شک دارم اینی که گفتم بخاطر درک بالاش بوده باشه چون اونکه فقط مجسمه ست ، پس حتما قبل اینی که وسط حوضچه ی میدان گلسار بزارنش یادشون رفته که فواره ی آب را بردارن و اون رو نشوندن روی فواره ی بیچاره ، البته نمیدونم و شک دارم که فواره بیچاره ست یا طفلک اسب سفید .  

 

 در روزگارم گیجم . اسیر تکرارم . دچار وسواس . همواره چیزهایی هست که قادر به سرپیچی از آنان نیستم که نمیدانم عموم مردم از آنان پیروی میکنند یانه! ، بقول یک عزیزی که میگفت خاموش ها گویاترند ، از درب و دیوار میبارد سخن ، آشنایی با زبان بی زبانان ، چون ما، سخت نیست ، گوش و چشم است مردم را بسیار ، اما دریغ... گوشها هوشیار ، نه! چشمها بیدار نیست   احمد شاملو ، ابراهیم در اتش #

 با پیچک هایی که از هرطرف سربرآورده اند و خانه را میبلعند در خیالاتم سخن میگویم . داخل خانه هیچ رنگ و بویی از طراوت زندگی نبرده و پیچک به آهستگی همه جای این خانه ی قدیمی مبهم و مرموز را سرک میکشد.

خارج از خانه ، شلوغی و هیاهوی این خیابان ها همچنان مرا میگیرد ، هرگز نتوانستم بدانم که آیا این جماعت چتر بدست که اینچنین شتابزده در خیابان ها در رفت و آمدند همچون من پیوسته اسیر در چنگال افکارشان هستند یا که نه؟ هرگز نتوانستم کشف کنم که انان از کجا آمده و به کجا میروند که چنین مضطرب و بی اعصاب بنظر می آیند . مصصم بنظر میایم اما هیچ هدف و برنامه ای برای ساختن آینده ام در سر ندارم ،  

د ر سینه‌ی سیاه و جَلاخورده‌ی شب، میان ستاره‌های پرنورِ سوسوزن، قُــرصِ کامل ماه، ساکت و مبهوت سینه میساید. پیش میاید و هاله‌ای وسیع از نور را به هرسوی میتاباند.

 

صدای خنده‌ی سرخوش و کودکانه ای از جایی نامعلوم برمیخیزد و در فضای سیه‌باغ پیچیده ، را مشت کریم مشغول باغبانی ست کلاه کوچک کاموایی اش را با آن وصله دوزی های ناشیانه برسر گذارده و قیچی باغبانی اش را طوری با دقت و حوصله بر چهار گوش بوته های بلند شمشاد میچرخاند که گویی خودش آرایشگر و بوته نیز همچون مشتری ست. و او مشغول کوتاه نمودن موههایش شده ، هر چند قیچی که زده شد مکثی میکند و آستین هایش را کمی بالا زده با زبانش لبش را خیس کرده و چند گامی به عقب میرود گردنش را کج کرده و نگاهی زاویه دار به حال و روز شمشاد میکند در نگاه اول اینگونه بنظر هر عابری میاید که باغبان در تخیلاتش محو کوتاه نمودن موههای شخصی ست و از ریزه کاریه‍ا اینطور برمیآید که شخصی مهم برای پیرایش موههای سرش در شب جشن عروسی اش به نزدش آمده هر چند لحظه یکبار با گوشه ی پیراهن سبزرنگش پاک میکند و همچون آرایشگری ماهر و فرز و چابک قیچی را رودر روی خود گرفته و با حالتی وسواسگونه نگاهش را به تی۶ه های قیچی معطوف میکند سپس بی اختیار و برحسب عادت یک فوت سمتش میکند و به دو سمت چپ و راستش نگاهی انداخته و مجدد سرگرم هرس کردن میشود    

در دست گرفته و در حالیکه بوته های مرتفع شمشاد را هرس میکپد زیرلبی چیزهایی پچ پچ میکردچراغهای روشنایی در دوطرف مسیر سنگفرش باغ به صف ایستاده اند 

 چشمانمچشمانم   چشمانم را باز میکنم ... داستان و رمان مجازی کلیک کنیدچشمانم را باز میکنم  

در ضلع سوم و ناپیدای باغ سیاه درحالیکه تکیه به تنه‌ی قطور درخت پیر کاج زده ام از عمق خواب به بیداری میرسم ، از فراز دَکَل های مخابرات صدای قارقار دو کلاغ سکوت شب را جر میدهد ، همه جا را کمی تار و مبهم میبینم از طرفی نیز همانند همیشه احساس سبکی و رهایی خاصی میکنم گویی هزار کوه را از دوشم برداشته اند اما باز هم دچار فراموشی شده ام هیچ بخاطر نمیاورم که در چه زمانی و به چه دلیلی به این نقطه ی سوت و کور در سیاه‌باغ آمده ام . خلوت آسمان را توده اَبرِ کمین کرده‌ای در انتهایِ اُفُق خط میزند و تیرِگی‌اش اِنگار بر انتهای باغ خیمه میزند و با وزیدن هر نسیم هزاران برگ خشک از شاخسار جدا گشته و بر تن خزان خورده ی باغ نقش بر زمین میشوند. باریکه ای از پرتو نوره ماهتاب از لابه لای شاخسار بروی زمین مینشیند ، در نظرم باغ بطور مرموزی جان گرفته ، باغ بعد از فوت مشت کریم هیچ باغبانی را بخود ندیده اما من کماکان حضور مشت کریم را در پس هر بوته ی شمشاد و درخت صنوبری احساس میکنم ، گویی

 

  نیمه شبی در پی هرس کردن شاخه و برگهای خشکیده ی درختانش است ، و هر چند نفس در میان با وزش بادی سرکش و کهلی بر تن باغ تمام برگریزهای زرد و به زمین فتاده جاروب میشوند و به کناری میروند نمیدانم که آیا سرم در حال گیج رفتن است و یا اینکه از شدت وزش باد در امتداد باغ است که اینچنین سایه ها بر زمین میرقصند.. نمیدانم خیالاتی شده ام یا نه! اما بچشمانم درختان کوتاه و بلند، با تنه های باریک و پهن به یکباره رنگ باخته‌اند و همچون تصویری قدیمی درون یک عکس نُستالژیک ،به سبک سیاه و سفید درآمده‌اند. به آسمان خیره میشوم باعبور توده‌ ابری ضخیم و عصیان زده از روبروی هـــلال ماه ، نور به سطح باغِ سیاه راه میابد . نور ابتدا به شاخسار لخت و عریان درختان هلو ، میتابد و سایه‌ای مُـبهَم بر زمین پدیدار میشود. باز هم اسیر و بازیچه ی افکارم شده ام که اینچنین توهمات بر باورم غلبه کرده ، تنها راه رهایی و نجات از این خیالات وهم انگیز و انتزاعی خروج از اینجاست باید به خانه بازگردم ...

نورِ ماه‌تـــــاب در نیمه شبی پاییزی درون کوچه‌ پس‌کوچه‌های شهر، هرقدر که پیش می‌آید ،بیشتر رنگ میگیرد. 

طوفان عصیان‌زده خودش را به درب و دیوار میکوبد و وحشیانه به روزنه چنگ میساید. نور یکباره شدت میگیرد و ناگهان خاموش میشود، پنجره پلک میبندد به شکلی که انگار منتظر شنیدن سقوط است.

تکه کلوخِ جدا شده از دیوار با صدای خفه‌ای روی زمین می‌افتد، خرد میشود. گربه‌ی دُم سیاه از مهلکه می‌گریزد ، از عمود دیوار آجرپوش پایین می‌آید و هراسان تاریکیِ انتهای بن‌بست را میپیماید و شتابزده خودش را به نزدیکی تیر چراغ برق و به زیرِ روشنایی اش میرساند.

هیاهویی در کوچه میپیچد. صفیرباد زوزه میکشد ، رقص شاخه‌های لرزان بید شدت میگیرد. چراغ که با سیمی لاغر به تیرچراغ برق آویز شده در هوا میچرخد، و نور هراسان خود را هر طرف میکشد و دامن دیوارها را چنگ میکشد.

باد پنجره های خانه ی متروکه ی ته بن بست را درهم میکوبد و صدای شکستن شیشه‌ای برمیخزد ، و کوچه غرق در سیاهی میشود ، و به دنبال آن لحظه‌ای سکوت سینه میساید ابری ِ غریب ، پس از عبورِ بُغضی قدیمی در گلوی آسمان، کوچه را با ریزش اشکهای معصومش پُر میکند. 

 نگاهه گربه ی شرور به نقطه ای نامعلوم ... صدای سایِش دوفلز به هم ، گوش خراش میشود و توفان با همه‌ی قدرت میغُرَد.. 

صدای خفیفی از سوی خانه‌ی تاریک انتهای کوچه‌ی ، به گوش میرسد 

هرچه چشم میبندم دلم خواب نمیرود ، ماه از پنجره رخ می نماید ، به تابش نور ضعیف مهتاب خیره میشوم ، گویی که باریکه ای از پرتو نور از گرداگرد قوس ماه جان گرفته و تنها بسوی قاب چوبی پنجره ی اتاق من جاری میشود ، به ناگاه اتاق روشن تر از هر حالت معمول میشود من به چنین حدی از روشنایی در نیمه شب پاییزی مشکوکم. یکجای کار میلنگد ، نور شدیدی از درز زیرین درب اتاق به داخل میتابد ، ابری سیاه به نرمی در آسمان شب سور میخورد و جلوی رخ ماه میغلتد ، مجددا همه چیز تاریک است ، به یکباره با وزش باد کهلی و سرکش درب اتاق به شکل مرموزی باز میشود ، چیز زیادی در عمق تاریک اتاق بچشم نمی آید اما از صدای جیغ آهسته ی لولای درب اتاق میتوانم حدس بزنم که درب چند مرتبه مجددا باز و بسته میشود ، باز به چنین امری مشکوکم ، از نوک انگشتان پاهایم احساس کرختی و سنگینی میکنم ، حسی که به طرز کسالت واری برایم آشناست ، هربار که دچار فلج خواب میشوم چنین حسی را تجربه میکنم ، ناگاه کل وجودم از درون ول گرفته و همچون زغالی زیر خاکستر با وزش نسیمی گُر میگیرم ، گویی چیزی را از هجم وجودم کاسته باشند بیکباره احساس سبک وزنی لذت بخشی را تجربه میکنم ، انگار هزاران تُن از جرم و وزن انباشته بر جسمم را در لحظه ای برداشته باشند ، صدای نفسهایم را میشنوم ، چشمانم را باز میکنم اما جزء سیاهیِ محض هیچ نمیبینم ، من کجا هستم؟ اصلا چگونه به اینجا آمده ام ؟ دستانم را تکان میدهم سالم هستند خودم را لمس میکنم ، کامل و تمام قد خودم را تفتیش بدنی میکنم ، شلوارک به تن دارم از لمس کردنش کاشف بعمل می آورم که جنسش از پارچه ی لی است، اما من که هرگز شلوارک لی نداشته ام همچنان چیزی را نمیبینم ، نکند بینایی ام را از دست داده باشم ، کمی ترس و دلهره ی نابینا شدن تمام وجودم را در بر میگیرد ، برمیخیزم و کورمال کورمال با قدمهای بریده پیش میروم ، دستانم به دیواره ای در سمت راستم میرسد ، به آرامی پیش میروم ، از حاشیه ی دیوار با قدمهایی نامطمئن و ترس از برخورد کردن با جسمی در زیر پا چند متری پیشروی میکنم ، یک جای کار میلنگد ، احساسم میگوید که دیوار در حال حرکت در جهت عکس من است ،دستم را سریع میکشم توقف میکنم به آرامی دستانم را سمتش میبرم ، اما... پس چه شد؟ کجاست؟ کجا رفت؟ چرا دیواره سر جایش نیست ؟ در جهت چپ به آرامی تغییر موضع میدهم ، دستم به دیواره ی جدید برمیخورد ، کف دستانم را به سطح دیواره میچسبانم و کمی هول میدهم ، دیواره حرکت میکند و صدایی را به گوشم میشنوم ، شبیه به جیر جیر لولای زنگ زده ی دربی بزرگ و سنگین میماند ، بیشتر هول میدهم اما دیگر حرکت نمیکند ، رطوبت و سرمای شدیدی در کف دستانم حس میکنم ، دستانم را سریع میکشم ، همه چیز و همه جا تاریک است حتی دستانم را نمیبینم ، احساس کرختی عجیبی در مچ دستانم میکنم ، قطراتی بروی پایم میچکد ، که ظاهرا از دستان خودم است ، چرا دستانم چکه میکنند؟ چرا انگشتانم را حس نمیکنم؟ صدایی جیر جیر لولای درب مجددا سکوت را میشکند ، و نور باریکی از جایی دورتر سویم میتابد ، نور تا زیر پاهایم امتداد میابد ، سطح زیرین و بستر جایی که برویش ایستاده ام خیلی عجیب بنظر میاید ، نه کاشی است و نه آسفالت ، نه خاکی ست و نه چمن زار ، بلکه رنگش سفید متمایل به آبی آسمانی ست ، و گویی لایه ای باریک از بخار و یا شایدم غبار است که برویش ایستاده ، کمی دقیق میشوم ، نه، برویش مه نشسته ، یک گام سمت نور پیش میروم ، پایم را میبینم ، انگار قطرات و لکه ای سرخ همچون خون برویش ریخته ، دستانم را زیر نور میگیرم ، وای خدای من !! پس انگشتانم کو؟ چرا دستانم تا مچ قطع شده است ، احساس لرزه ای زیر پایم حس میکنم ، به آرامی فرو میروم گویی زمین در حال بلعیدن من باشد، کمی بعد در اوج درماندگی از آن دالان تاریک و عجیب به سطح زیرین کشیده میشوم ، در اولین قدمم زیر پایم خالی میشود و من سقوط کرده و در جایی میان زمین و هوا معلق میشوم ، 

 در عمق این مکان تیره و تار صدای آشنایی به گوشم میرسد ، صدای مادرم است ، نگاهی به دستانم میکنم ، خدایا شکرت ، تمام انگشتانم سالمند ، بسوی مادرم میدوم ، شتاب میگیرم ، به اندازه ای نزدیک شده ام که بسختی چهره ی مهربانش را بتوانم تشخیص دهم ، کمی پیر و شکسته شده ، زلف موی سفیدش بروی چهره افتاده و در هوا با وزش هر نسیم میرقصد ..

 

رشت سردش است. شهر تا کمر در برف نشسته ، بی وقفه صدایی آشنا از پستوی کوچه های به هم گره خورده ی شهر مرا میخواند. هرچه بیشتر پیش میروم از صدا دورتر میشوم ، پیرمردی با کلاه پشمی از روبرویم عبور میکند ، مجدد صدا مرا میخواند ، پاسخ میدهم

_سلام، من اینجام.  سلام من اینجا هستم.  نگاه کن. منم.  !...  تو کجایی؟ 

_کجایی نمیبینمت چرا

_منم شما رو نمیبینم، اصلا شما کی هستی؟ اسم منو از کجا میدونی؟

سکوت همه جا را فراگرفت و پاسخی نیامد ، بر شدت بارش برف افزوده شد ، از دوردست به زیر درخت چنار ، یک زن دست تکان میدهد ، پیش میروم ، چهره اش به آرامی در نگاهم مینشیند، من او را میشناسم، گویی در پس سالیان دور او را میشناختم . برویم لبخندی میزند ، لبخندش را به یاد دارم ، او بی شک مادرم است ، بر سرعت قدمهایم می افزایم ، هرقدم تا زانو در برف فرو میروم ، عاقبت به زیر سایبان درخت چنار به کنارش میرسم ، 

_مادر، تویی؟ کجا رفتی بیخبر؟ الان سی ساله دارم دنبالت میگردم

_چقدر بزرگ شدی. اون موقع فقط هفت سال داشتی که ازم جدا شدی ، بعد رفتنت پدرت پیدا شد و از اسارت ازاد شد ولی با تابوت برگشت چون سرش گرفت به پنکه سقفی 

_من؟! من ازت جدا شدم؟ من صبح پا شدم ولی تورو ندیدم، هرگز هم به خونه برنگشتی 

 نه .... نه ...  پسرم  اشتباه نکن ،  هیچم اینطور که فکر میکنی نیستش ،  ،تو خوابیدی  و بیدار نشدی..._نه پسرم. تو خوابیدی و هرگز بیدار نشدی 

 _من هنوز توی همون خونه ام 

_منم همون جا هستم ، من پرستار بودم ، یعنی یه مقدار پرستار بودم و رییس جدید اومد و ترخیص شدم

_ اگه هنوز همون خونه ای ،پس چرا نمیبینمت؟ 

به یکباره هجم عظیم برف از قامت درخت چنار بروی رویایم فرو میریزد و من سراسیمه از عمق خواب به بیداری میرسم ،نور طلوع خورشید از قاب چوبی پنجره ی شکسته ی اتاق به دریچه چشمانم هجوم می اورد، در فرار از بیدار شدن باز چشمانم را میبندم و سرم را زیر بالشم پنهان میکنم تا بلکه بتوانم باز به عالم خواب بازگردم و نگذارم رویای شیرینم نیمه کاره بماند اما ناگزیر در برابر بیداری تسلیم شده و چشمانم را بروی روزی جدید در گذر ایام باز میکنم.

 صبح شده.. تختم پر ته سیگار. و باز هم رویا هایی که در عالم خواب نیمه کاره و ناتمام رها می شوند و خواب هایی که از عالم بیداری در نظرم حقیقی تر می آیند. امروز نیز من باید همچون روزهای پیش با خیالاتم درگیر شوم و با توهمات آزاردهنده ای دست و پنجه نرم کنم چشمانم همچنان کمی تار و بی رنگ میبیند محیط را . گویی اطرافم خالی از شفافیت است. هاله ای مبهم و مرموز در نگاهم همچون بختک خانه کرده همان بختکی که از هفت سالگی تا کنون بروی طالع ام خیمه زده و قصد رها کردنم را ندارد . 

صبح سردی‌ست و کلاغی سیاه بروی ایوان نشسته ، گربه ی سیاه و پیر خانه هیچ اعتنایی به کلاغ نمیکند و کماکان بروی تکه فرش کوچک جلوی پادری نشسته و با دمش به زمین میکوبد

بروی تخت خواب فلزی و زنگار زده نشسته ام ، نگاهم خیره به شانه ی موی زنانه ایست که معلوم نیست از کجا و چطور سراز روی تاخچه ی اتاقم در آورده. یک لباس سفید نیز روی طناب اویزان شده ، نمیدانم از کجا امده!? شبیه لباس پرستار هاست . باز همچون تمام صبح‌های زندگیم دچار تردیدهایی عجیب و افکاری بیمارگونه میشوم و پیش از برخواستن از تخت خواب _ساعتها بی حرکت برای یافتن پاسخ برای سوالاتی روان پریشانه بفکر فرو میروم

 

 ،

من گاه میپندارد که در عالم زنده ها وجود ندارم ، و تنها روحی بی جسم و کالبد ، سرگردان و آواره‌ی بین دو دنیا هستم. روزگارم مملوء از سوالاتی بی جواب شده و گاه برای یافتن حقیقت خود را به این در و آن در میکوبم و عاقبت بی آنکه پاسخی یافته باشم گیج و منگ میشود و خسته و پریشان حال به کنج تنهایی ام پناهنده میشوم و همچون مردی درخود تبعید ، دوباره منزوی و تارک دنیا به غصه هائی فرسوده تکیه میزنم من برای یافتن مادرم سالها پیش به هرجایی سرزده حتی تمام قبرستان های شهر را زیر پا گذاشته ام اما باز هیچ اثری از مادرم نیافته اما همچنان به پیدا کردن و یا بازگشتش به خانه امیدوارم  

کمئ بعد

هم اکنون برای یک ساعتی میشود که پس از بیداری همچون مجسمه ای بی حرکت در بستر بفکر فرو رفته ام و خیره به لکه ی دیوار نمناک روبرویم درگیر با خویشتنِ خویش و شنونده ی نجوایی بیصدا از عمق وجودم میشوم ، اتاق در سکوت فرو رفته و من در حال غرق شدن در افکاری مجهول و ناخوشایند هستم. برای لحظه ای مکث میکنم و طبق معمول برای فرار از هجوم چنین افکار و پرسش های احمقانه ای سریعا از خانه خارج میشوم و سوی هدفی نامعلوم کوچه ها را طی میکنم هوای تازه که به صورتم میخورد کمی حالم جا می آید و نفسی عمیق میکشم، و به تصورات روان پریشانه‌ی لحظات قبل میخندم. عاقبت رد قدم هایم به بازارچه ی قدیمی و چوبی در حاشیه رودخانه ی زر ختم میشود . مکان شلوغ و متفاوتی را بتازگی کشف کرده ام ،و گاه با حضورم در آنجا برای لحظاتی بس زودگذر از هجوم افکار روان پریشان ام رهایی میابم . وارد کافه‌ی ظیافت میشوم سری بمفهوم سلام برای صندوقدار تکان میدهم او نیز لبخندی میزند ، همه جا دود گرفته و مملوء از عطرهای میوه ای قلیان است . لابه لای جوان های شاد و سرخوشی که مشغول معاشرت و کشیدن قلیانند خودم را جا میکنم ، نگاهم خیره به شیشه قلیان، ماتم میبرد ، کارگر قلیانسرا یک استکان چای می آورد و بروی میز میگذارد ، نمیدانم که آیا چای را برای من آورده یاکه شخص بغل دستی ام. من در انحنای استکان کمر باریک چای محو میشوم، عطر چای اگرچه تلخ اما خواستنی‌ست. من نیز به تلخی عادتی دیرینه دارم . لحظاتی سپری میشود که با ورود پسرکی قدبلند و باریک اندام بنام سیاوش جو و اتمسفر حاکم در کافه تغییر میکند ، تمام توجهات به سوی سخنوَری و خوش مشربی سیاوش جلب شده و از شوخی هایش همگی به خنده ریسه میزنند ، ولی من مدتهاست که خندیدن را از یاد برده ام و در نهایت امر و خوش بینانه ترین حالت ممکن لبخندی میزنم. سیاوش حرفهایی جدیدی میزند که به گوشم غریب و ناممکن میرسد ، به صحت و جدی بودنِ حرفهایش تردید دارم و به حالت چهره و برخورد اطرافیان نسبت به حرفهای سیاوش دقت میکنم اما گویی همگی با جدیت و سکوت گوش به حرفهایش سپرده اند و ادعای تغییر جنسیتش را باور کرده اند 

مجددا رنگ و لعاب حرفهایش شآد و شوخ طبعانه میشود ، بنظرم که خیلی پُررو و بی حیاست . سهیل با هیکل ورزیده و گوش های شکسته ساک بر دوش وارد کافه میشود ، مثل همیشه بدخلق و نچسب است ، با اخم نگاهی به من میکند ، و کنارم مینشیند ، جو و فضای کافه سنگین میشود ، به یکباره سیاوش با لحنی خنده دار سکوت را جر میدهد ،

_عام و علیک آق سهیل، دی جمیل و جمول جمالتو عشقه، نبینم توی لک باشی، کجا بودی ؟ نبودی! سرآخر نشد قسمت بشه باهات یه کشتی بگیرم ، 

صدای خنده ی اطرافیان یخ سهیل را آب میکند و لبخندی به تلخی میزند 

سیاوش خطاب به فرشاد کارگر کافه با لحن مسخره واری میگوید ؛ 

فرشاد بپر جلدی واسه آق سهیل یه سطل چای بیار با یه کله قند 

مجددا صدای خنده ی حاضرین 

 و اما من به چهره ها مینگرم ، به حرکات مینیکس صورتشان در حین سخن گفتن ، به اینکه چه راحت میتوان احساسشان را از حالت چهره ی شان فهمید . یکی شاد یکی غمناک ، کسی دیگر اما خودشیفته و پُرغرور ، آن دیگری شوخ و بزله گو کمی انطرف تر شخصی تنها و گوشه گیر مضطرب و مجهول . سپس به اسامی شان دقت میکند ، بنیامین، مبین ، ثارم، شهروز، صحاب، در این لحظه بطور کاملا اتفاقی و بی مقدمه جرقه ای در ذهنم زده میشود و بی سبب تصمیمی جدید و عجیبی میگیرم، اینکه زین پس خودم را بجای داوود ، دیوید معرفی کنم ، سپس لبخندی بر کنج لبانم بی اختیار غنچه میزند گویی از چنین تصمیمی احساس رضایتی درونی میکنم

  لحظاتی بعد بخودم آمدم و دریافتم ظاهرا دست کسی به استکان چای خورده و چای ریخته، اما بی تفاوت بنظاره نشستم و شاهد تکاپوی اطرافیان شدم، یکی استکان را برداشت یکی از خیس شدن شلوارش گله مند بود آن دیگری از خیس شدن قندهای درون قندان شرمنده بود شاگرد کافه، فرشاد با لنگ قرمزی که بروی گردنش بود سریع روی میز را خشک میکرد و من نیز در پَسِ این هیاهو از کافه خارج شدم و سوی خانه بازگشتم

 

 

من در انتهای هر روز از روزمرگی هایم ، به کنج خلوت و متروکه‌ی خانه‌ای نیمه مخروبه و وارثی باز میگردم. و هربار، این کار را بی نوسان و پرتکرار انجام میدهم و گاه از فرط درماندگی و تنهایی به گوشه ی فرسوده ی خانه ی وارثی و ضلح سوم اتاق پناهنده میشوم زیرا تنها در آینجاست که احساس راحتی میکنم . من گاه لبریز از ناگفته هایم میشوم و بی اختیار بر تکه کاغذی قدیمی و بی خط خیمه میزنم ، و قلم در دست بنظاره مینشینم تا که عاقبت واژگان و حرفهایی ناگفته از وجودم سرریز شده و قطره قطره بر روی تن برهوت کاغذ بچکند و واژه واژه نقش ببندند . در چیدمان واژگان مبتدی نیستم اما از هیچ قاعده و قانونی پیروی نمیکنم، و اغلب دلنویس هایم چیزی شبیه شعر سپید و یا موج نو بنظر میرسند که در نیمه ی راه تبدیل به دلنوشته ای بی مخاطب میشوند و کمی بعد از حالت مثنوی نیز در آمده و به حرفهایی عامیانه و ناامیدانه شباهت میدهند و گاه نوشته هایم تبدیل به نقش و نگارهایی مخشوش و شلوغ میشوند که در عین تاثیرگذاری و منحصربفرد بودنشان میتوان به راحتی در بطن آن خطوط پر ازدحام رد پایی از چهره ی یک مادر با نوزادی در آغوش یافت . اما همواره تمامی شان نافرجام میمانند و به دست بادی سرکش و کُهلی سپرده میشوند . اینک همچون دیوانه ای شوریده حال برای خویشتن خویش بروی تکه کاغذی زرد رنگ و قدیمی مینویسم

 

 . ‌ -همه چیز همان است که بود. -همه چیز تَوَهُمی بیش نیست. -حتی تعویض روزها ، و گذر ایام در نظرم بی معنا شده است.

 چقدر حادثه ها زود می آیند ، حسی پنهان در من٬ ریشه دوانده ، -سکوت خانه همچنان مرا میگیرد. و گهگاه صدایی واضح از پستوی تاریک و مخروبه‌ی خانه ، مرا میخواند همچون صدای مادرم. هرچه بیشتر کنکاش میکنم ، بیشتر گیج و سردرگم میشوم. هرچه بیشتر کنجکاو میشوم ، کمتر میفهمم. آری، من زاده‌ی یک حادثه ام. اما پذیرش حقیقت برایم ناممکن است. - در سرشت وجودم همیشه دردهایی هست که سبب ناتوانی ام در معاشرت با دیگران میشود و من نیز. همچنان دلم میگیرد-در غروب- در شب های تاریک شهر. و گهگاه در خواب روحم در سکوت پرواز کنان، سوی نور اوج میگیرد . آنگاه که چراغ ها خاموش می شوند٬٫ -حس پنهان من بیدار می شود. -حسی غریب. -فراتر از غم تنهایی. -حسی که نمی دانم با که میتوان در میان بگذارم جز خدا. -چقدر تار و مبهم به یاد دارم گذشته ها را. -رویاها و آرزوهای محالم را. -سختی ها را٬٫ - غروب های سنگین را. -سکوت هایم را. -لبخند ها را. -اشک ها و درد هایم را.- اما از یادم گریخته خاطرات روز اول مدرسه ، و حرف ها را. -چشم ها را. -خرده گرفتن های مادرم را. -من تنها به یاد دارم تصویر زیبای مادرم را. او زنی بی ادعا بود. -از بدیها میشکست و رد میشد. من اما نه!،، از همان دوران کودکی همچون سازی ناکوک بودم که به هر زخمه‌ای ، به خروش می‌آمدم. داد میزدم فریاد را بر صفحه‌ی روزگار میکشیدم . میجنگیدم. بحث میکردم، دهان به دهان می‌آمدم. سلاح من ، زبانم بود. همواره در آستین خود ، جوابهای رُک و تند و تیزی آماده داشتم. مادرم میگفت که سعی کن همیشه زبان ، بی زبانان باشی یا که جنگجویی تنها در لشگر مظلومان ، در جنگ با ظلم باشی. اما،در دلم رویایی شیرین و بزرگ داشتم، من غمگینم ، دیرزمانی‌ست که رویایم را گم کرده ام. گویی که اکنون در عمق وجودم دچار دگرگونی شده ام. ، گویی در ذهنم ، مفهوم زمان و مکان را گم کرده ام. گویی بین ابعاد کائنات سرگردانم. - شاید تمام این تفاوت ها برای آن است که در طالع ام چیزی بی همتا مقدور گردیده و حتی شاید به خواست خدا قرار بر ان باشد که من بشوم انتخاب برای حرکتی بزرگ. -دنیا خواستگاه خواسته های من است! من مانده ام باقی در پسِ پایان یک تراژدی ، اما نمیدانم مقصرکیست ، علت و معلول چیست که اینچنین تلخ یک بغض قدیمی اسیر در گلوست ، و یک آغوش۱ احساس محکوم به تنهاییست ، براستی آیا در این میان آن مادر شیرین صفت که شبانه از خانه گریخت مجرم نیست؟ ای کاش از ابتدا ازدواج نمیکرد تاکه مرا بدنیا نمی آورد تا که بعد فوت پدر او هرگز نمیهراسید ، نمیگریخت ، درخودش فرو نمیپاشید ، از کی باید برنجم من ؟ ..     

 چندی بعد ...

 

و در انتهای روز باز به خانه باز میگردم و گلدآن شمعدانی ناآشنایی را جلوی درب چوبی و زهوار دررفته ی خانه میبینم و با کمی تأمل و مکث از آن رد میشوم. نگاهی به برگهای خشکیده ی کف حیاط می اندازم که روز به روز به تعدادشان افزوده میشود ، سپش پایم را بالا آورده و لبه ی ایوان میگذارم تآ بندهای پوتینم را باز کنم و بی اختیار چشمم به دانه های ارزن می افتد که روی ایوان نامنظم ریخته شده اند ، سرم را آرام بلند کرده و نگاهم را به قفس زنگار زده میدوزم کمی عجیب است ، سالهاست که این قفس رنگ پریده و زنگارزده چهچه هیچ پرنده ای را به خود ندیده من که به چنین اتفاقات عجیبی عادت کرده ام لبخندی معنادار میزنم و وارد اتاق میشوم، رادیوی کهنه‌ای که روی تاخچه ی خاک گرفته بود اکنون سرجایش نیست و به زیر پایه ی فلزی تخت خواب افتاده ، یک عروسک کاموایی نیز کنارش تکیه زده ، و از همه عجیب تر آنکه یک گهواره ی چوبی و قدیمی از ته انبار به داخل اتاق آمده ، باز هم حوادث بی آنکه توجیح قانع کننده داشته باشند یک به یک روی میدهند و آرامش خاطرم را جرعه دار میکنند . من به آرامی دگمه ی پخش پیغامگیر تلفن را میزنم تا از تماس های احتمالی باخبر شوم ابتدا چند بوق ممتد سپس صدای نفس های آرام و پیوسته ای که از آنطرف خط ساکت و بی حرف مانده ، در پس زمینه اش صداهای متفاوتی به سختی شنیده میشود مانند بسته شدن یک درب بزرگ فلزی در مسافتی دور ، صدای خنده های مکرر و آزاردهنده ای که بنظر زنانه می آیند ، و صدای پچ پچ هایی موهوم و نامفهوم ، صدای عبور چند زن در حال بحث و مجادله ، صدایی شبیه پیج کردن از پشت بلندگو و فراخواندن شخصی به یک مکان خاص، انعکاس ناله ای از جایی کمی دورتر ، مجددا نفس های یک ناشناس از آنسوی خط و... بوق که یکنواخت پخش میشود و خبر از پایان تماس میدهد     

  بوق های ممتد و اتمام پیغام در پیغامگیر و سکوت سنگینی که تمام اتاق را فرا میگیرد و سپس هجوم افکار ازار دهنده ای که از هرسوی روح و روانش را مورد تجاوز قرار میدهد 

 

 در میان سیاهی ناتمام اتاقش مثله همه ی شب های گذشته اش آلوده ی فکر های بی پایان فکر های بی نتیجه... خود را ویران تخت گوشه ی اتاق سوت و کورش می کند. -سیگارش را روشن می کند و چشمانش را می بندد. باز هم می رود در رویا... توهم های احمقانه ی همیشه گی! و باز هم... چُس دود های او که با پُک های عمیق همراه میشود‌. ..خسته از روزمره گی هر روزش تن لش اش را رو تختش درون تک اتاق سالم خانه ای بی سقف ، ویران می کند... چشمانش را می بندد و رها می کند فکر شلوغش را از بند های زمینی اش. -فندک طلایی زیبایش را روشن میکند بابوی سیگار برگ اوج می گیرد با هیاهوی گنجشک ها حس سبکی می کند. پرواز می کند در دنیای خیال. 

جمعه ای جدید آغاز شده و به آرامی داوود را سوی غروبی دلگیر سُر میدهد، غروب او را یاد دلتنگهایی ِ قدیمی اش می اندازد.. داوود بی معطلی پیش از انکه باز افکار پریشانش بسراغش بیاید عزم خروج از خانه را میکند کفش های چرم مشکی اش را پایش می کند و مثل همیشه همین موقع ها راه می افتد در کوچه.. راه می رود. راه می رود. راه می رود. تن خسته و بی رمقش را آواره ی یک نیمکت در باغ محتشم می کند. پای راستش را روی چپ می اندازد. از رهگذری ساعت را سوال میکند! اما مثل همیشه کسی جوابش را نمیدهد، چند قدم بالاتر کسی از همان رهگذر ساعت را میپرسد و رهگذر صبورانه و با مهربانی پاسخش را میدهد. و در این لحظه برای هزارمین بار در ذهن سوشا جرقه ای زده میشود و با خودش میگوید : شاید اطرافیان مرا طرد نکرده اند شاید من دنیا را ترک کرده ام ، براستی شاید صدایم را غیر خودم هیچکس نشنود !..  

 ادوین چشمهایش را می بندد و باز هم به ادامه ی افکارش میپردازد... -فکر های بی پایان... -سرش را بلند می کند. -سیگارش را روشن می کند. باز هم آن واژه آرایی قدیمی که در پستوی افکارش یک به یک ؤاژگان را کنا هم میچیند و کلمات رو به خط میکشد ،  

 سکوت و سکون. دود غلیظ سیگار و سِت مشکی لباس هایم. کسی از درون با دلم نجوا میکند ، و تصوراتم را بیصدا ، در دلم زمزمه میکند . در انتهای جاده ای مه آلود ایستاده ام و از فرسنگ ها دورتر ظهور کسی را به نظاره نشسته ام‌. اطرافم را ابر های سیاه پر کرده است آنقدر که حتی خاطراتم را به سختی می بینم . آن شخص نزدیک میشود ، چهره اش آشناست ، چادری سفید برسر دارد و لبخندی زیبا بر لب ، چه بی اندازه شبیه مادرم مریم است. اما کمی پیرتر ، گوشه زلف سفید موهایش بروی چهره اش افتاده و به عبور هر نسیم در هوا میرقصد و باز به روی چشمش میافتد ، و صدای قار قار های کلاغی در دوردست توجهش را جلب میکند و به آرامی در برابر چشمانم محو میشود ، انتهای قصه ی من به کجا ختم می شود؟ شروعش را به یاد ندارم . ولی آیا پایانی خوش در انتظارم است؟!؟ از این جاده ی طویل ترسی عجیب دارم از بی اعتنایی مادرم وحشتی عظیم دارم . 

داوود چشمانش را به آرامی باز میکند اما با تعجب و در کمال شگفتی خود را درون خانه میبیند ، باز هم تناقضات و حوادثی که هرگز نتوانسته دلیلی برایشان بیابد ، او به یاد نمی آورد که چگونه از روی نیمکت پارک به کنج نمور و متروکه ی خانه آمده ، او خسته از سوالات بی جواب و خسته تر از تمامی این خستگی هاست. 

 

کمی بعد 

روزی نو و تقدیری جدید برای داوود آغاز شده 

 گنجشکها روی شاخسار خشکیده ی انار بی وقفه و بی نظم جیک جیک میکنند و از شاخه ای بر شاخه ی دیگر میپرند کمی آنسوتر بروی کابل های بلند برق کبوترهای سیاه رنگ چاهی به صف نشسته اند و منتظرند تا پیرمرد دوچرخه سوار باز مثل هرروز برایشان دانه بریزد

 واما بتازگی صدای گریه ی نوزادی از خانه های انتهای کوچه بگوش میرسد همان خانه های قدیمی و آجرپوش با دربهای چوبی و دیوارهای قطور که حسی انتزاعی و موهوم را به داوود میبخشد . صبح آرام روز یکشنبه از راه رسیده و یک لنگه کفش داوود ،یک گوشه‌ی اتاق راست ایستاده و لنگه‌ی دیگر به پهلو افتاده است ، احساسی شوم و نامیمون در وجودش جاری میشود بی شک حادثی در حال رویدادن است داوود به حیاط میرود از درز باز شده ی درب چوبی خانه به انتهای کوچه نگاهی می اندازد پیرمرد دوچرخه سوار با کلاهه قفقازی اش ایستاده و به کبوتران دانه میدهد ، گربه ی سیاهه خانه بروی شانه ی دیوار نشسته و خلقش تنگ است ، سپس صدای جیغ و شیون از انتهای کوچه شنیده میشود ، گویی حادثه ای رخ داده ، عده ای به آنجا می شتابند و کسی میرود تا پلیس را خبر کند ، لحظاتی در سردرگمی میگذرد و عاقبت از حرفهایی که بین همسایگان رد و بدل میشود برایش آشکار میگردد که نوزادی به سرقت رفته ، داوود از خودش میپرسد که چه کسی حاظر است یک نوزاد را از مادرش جدا کند ، سپس باز صدای زنگ دوچرخه ی قدیمی پیرمرد بگوش میرسد داوود خم میشود تا از شکاف درز درب به کوچه نگاهی کند ، پلیس آمده و پیرمرد از دوچرخه اش پیاده شده و به آرامی چیزهایی را به پلیس میگوید سپس هر دو به سمت درب چوبی خانه و داوود خیره میشوند ، گویی راجع به خانه‌ی داوود سخن میگویند ، داوود بفکر فرو میرود و ..

    ‌ ناگاه صدای قدمهایی از انتهای حیاط خانه بگوش میرسد . داوود با تعجب و به آرامی برروی پاشنه ی پایش میچرخد و به پشت سرش سمت انبار متروکه ی خانه نگاه میکند ، صدای زمزمه ی آوازی همچون خواندن لالایی برای نوزادی بگوشش مینشیند ، بی شک کسی وارد خانه شده و درون انبار پنهان کرده خود را ، داوود که سری نترس دارد با قدمهایی نرم سمت انبار خیز برداشته و چوب دستی اش را در دست میگیرد و سمت باغچه ی ته حیاط پیش میرود ، پشت درخت انجیل لحظه ای می ایستد و باز گوش به نوای زمزمه واری میدهد اما اینبار براحتی برایش مستند میشود که صدا از درون حمام بزرگ و نیمه مخروبه ی خانه می آید و نه از انبار. او قدمی بر میدارد و صدای خورد شدن برگ خشکی زیر قدمهایش سبب قطع شدن زمزمه میشود و به یکباره صدای گریه ی بلند نوزادی از پستوی حمام سکوت را درهم میشکند ، و صدای بستن و کوبیده شدن درب چوبی ابتدای حیاط توجه اش را سمت مخالف جلب میکند ، داوود که شدت بسته شدن درب شوکه شده به دیوار نم گرفته ی روبرویش خیره میماند و شدیدا به نقطه ای ثابت زل زده و در افکاری ضد و نقیض جاری میشود او رنگ از رخصارش پریده و ماتش برده بطوری که حتی پلک هم نمیزند ... 

 

به یکباره پلکهایش تکان خورد ،چشم باز کرد متوجه شد که صبح شده و بروی تخت خوابش است. اتاق هنوز تاریک است او سریع به درون حیاط دوید و به بیرون نگاه کرد. هیچ گنجشکی بروی شاخه نیست هیچ کبوتری بروی سیم برق ننشسته و هیچ دانه ای هم بروی زمین ریخته نشده ، او کمی در سکوتی که بر فضا حاکم شده دقیق میشود ، صدای گریه ی نوزاد بگوش نممیرسد ، نفس عمیقی میکشد و خیالش آسوده میشود که تمامش خواب بود و هیچ نوزادی از مادرش ربوده نشده ، کمی بعد تنها خِــیث خـِیثِ برگهای خشکیده‌ای که زیر جارویِ رُفته‌گر بروی تَن سرد ِ سنگـــفَرش سابیده میشدند از درون کوچه بگوش رسید . و صدای بوق یک ماشین ، صدای پایِ چند رهگـُذَرِ شتابزده که از کوچه گذشتند ، صدای گربه‌های پُرتعدادی که درون خانه‌ی نیمه‌مخروبه‌ی همسایه زندگی میکنند و هربار از شکاف شیشه‌ی شکسته‌ی یکی از پنجره‌ها به درون عرض باریک کوچه میجهند و میومیو سرمیدهند. صدای عبور ماشینی سنگین از خیابان اصلی . که با وجودِ صدها متر فاصله‌ای که بین خیابان‌ و اتاقش است اما باز شیشه‌ ی پنجره هارا لرزاند. داوود رغبتی به جدا شدن از رخت‌خواب ندارد مثل هرروز و هرصبح او ماند و پرسشهای بی‌جوابی که درون ذهنش قُـــلقـــُله راه انداخته بود . تکانی به خودش داد ، لحاف شندره را از رویش بکناری زد. تخت‌خواب قدیمی و چوبی به جیرجیر افتاد. پاهای عضلانی و پُرمویش را از لبه‌ی تخت آویزان کرد. ازجا برخواست و صدای کشیده شدن دمپایی بروی فرش کهنه‌ی اتاق ،سکوت را خَــ‍ـراشید. روحش درد میکرد. جلوی پنجره رسید. پرده‌ی کهنه‌ی زردرنگ را به کناری زد. ذرات ریز گَرد و غُـبار به سر و صورتش ریخت صدایی در دلش نجوا کرد و گفت؛ . روزهای سخت و عذاب‌آور دیگر تمام شده‌اند. سپس زیر لب با لحن شوخ طبعانه ای ادامه داد؛ حتما روزهای سخت‌تر و فلاکت وار تری قراره آغاز بشه ..

، در نظرش بیرحم‌ترین رفتار را تقدیر با او میکند . هرروز همینجور است. از سپیده‌ی صبح تا سیاهی شب گویی هر بار ،یک قرن است . اینک نی همچون روزهای سابق صبحدم پس از بیدار شدن از فرط غصه‌ای نامعلوم و هجوم بُغضی تحمیلی و اجباری ، چند قطره‌ای اشکین میشود، اشکهایش بر روی گونه‌هایش سُـر میخورند و ردٌی خیس و نمناک پشتشان جا ماند او دستی بر زیر پلک چشمانش کشید و اشکهایش را پاک کرد سپس پرده‌ی سفید و کوچک بکارت پنجره را بکناری زد. نور بی‌رَمَــقی به درون خانه تابید. داوود سر بروی شیشه نهاد. زیرچشمی به دوردستهای مرتفع نگریست. بروی بلندترین شاخه چنار ، کلاغی بزرگ در خودش کِس کرده است. 

سکوت و آرامش زودگذر است و اینبار از درون حیاط و سمت درب خانه ، صدایی زنانه بلند میشود و پشت سر هم و پرتکرار سینزده بار صدا میکند؛

خان‌جون

خان‌جون 

خان‌جون و....

داوود با چشمانی که از شدت تعجب گشاد و گرد شده سریعا بسمت درب میرود و درب را باز میکند ، کسی نیست ، او باز میگردد داخل حیاط و چشمش به شیشه ی شیر ی شکسته می افتد که کنار پای حوضچه افتاده و لکه ای سفید از شیر که بروی کاشی ها نقش بسته و تا به زیر گلدان گل خشکیده ی شمعدانی پیش رفته .....

 

 

 

 

۱ نظر ۲۸ فوریه ۲۰ ، ۰۲:۴۹
kk jj