رمان مجازی جدید

داستان کوتاه ، بلند ،رمان ،عاشقانه،از شهروز براری صیقلانی،امید مظلومی،صادق هدایت،فهیمه رحیمی،فریده گلبو

رمان مجازی جدید

داستان کوتاه ، بلند ،رمان ،عاشقانه،از شهروز براری صیقلانی،امید مظلومی،صادق هدایت،فهیمه رحیمی،فریده گلبو

رمان مجازی جدید

داستان های ادبی و برگزیده مخاطبین به اشتراک گذارده میشود .

بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شین براری» ثبت شده است

شهروز

 

آذر ماه سال 66 بود که گذر ایام به یک پیچ تند و یک تراژدی نزدیک میشد . همیشه انسان ها طی گذران زندگانی چنان درگیر روزمرگی ها میشوند که یادشان میرود حادثه خبر نمیکند. و یا اینکه باید همواره ، منتظر غیر منتظره ها بود. 

 

دم ظهر بود و عباس اقا با دستان زبر و ضخیمی که طی سالها کار سنگین فنی ،حسابی خشن و زوموخت شده بود آخرین پوتک رو بر فولاد سرخ و داغ دیده کوبید و تکه فولاد را درون سطل فلزی لبریز از اب فرو برد و بخار شدید به هوا برخواست. 

دقایقی بعد عباس آقا سمت خانه روانه شد و زیر لب بی اختیار یک ترانه ی محلی گیلانی و شاد را زمزمه میکرد. و میخواند ؛

   خودم انگشتر. ،یارم نگینه 

جانمی توبی جانمی توبی 

می دل غریبی بوجور بامو

جانمی توبی جانمی توبی 

پارسال بوشو امسال بامو 

جانمی توبی. جانمی توبی 

 

 

عباس این ترانه ی محلی شاد رو زیر لب زمزمه میکرد و از اهنگری سمت خانه میرفت تا با سه فرزند پسر و سه فرزند دختر و همسر مریض احوالش سر یک سفره ی کارگری نهار بخورد ، برای خرید مایحتاج روزمره به سوپر مارکت میرود و از رفتار عجیب بغال محل متوجه ی چیزی مجهول و غیر معمول میشود ، گویی یک جای کار میلنگد . او یک مقدار به فکر فرو میرود که چخبر است و ماجرا چیست . ولی چیزی دستگیرش نمیشود. یک بسته ادویه سماق و یه بسته زغال کبابی میخرد و چند کره ی حیوانی کوچک و چند بطری شیشه ای از دوغ ایعلی و راهی خانه میشود 

با خود به مشکوک بودن رفتار اهالی محل و رهگذران می اندیشد ، گویی قصاب محل مشغول حرف زدن راجع به اوست. زیرا با گوشه ی چشمش به وی اشاره میکند و دم گوش کارگرش چیزهایی پچ پچ کنان میگوید. کارگر نیز متعجب به سمت عباس خیره میماند و از چشم در چشم شدن ناگهانی با وی ترس میخورد و هول شده و تند تند شروع به لته زدن مغازه میکند ، تا خودش را مشغول کار و امورات مغازه نشان دهد.  

چند قدم بالاتر ، کودکان محل برخلاف سابق به او سلام نمیگویند و با دیدنش متواری میشوند و فرار میکنند . 

عباس اقا در عوض هیچ دغدغه ی خاصی در زندگی ندارد و تنها ذهن مشغولی هایش گذر از پستو بلندی های روزمره اش است و تنها حادثه پررنگ طی ماههای اخیر درگیری لفظی با همسایه ی روبرویی اش بوده که سر جای پارک ماشین جلوی درب شان بوده .  

 

عباس با کمی سردرگمی و تعجب از رفتار عجیب بغال محل به خانه میرود.  

داخل خانه همگی بطور بی سابقه ای صف ایستاده اند .  

و مات و مبهوت خیره به پدرشان. .عباس اقا پاکت های خرید را پایین میگذارد. 

و سر سنگینی اش میماند و منتظر شنیدن سلام میماند ، اما هیچکس حرفی نمیزند و همگی شروع به پچ پچ میکنند . 

کوچکترین فرزندش پشت ابجی خود پنهان شده و مخفیانه با یک چشم به پدر زول زده . عباس میگوید؛ چرا کسی نمیاد این پاکت ها رو ازم بگیره؟ چیه چرا مث بز زول زدید به من؟ چیه؟ چرا رنگو سو ندارید و رنگ پریده شدید ؟

دقایقی میگذرد ، عباس از سکوت همسرش و نگاههای مضطرب فرزندانش متعجب شده و دست و دلش به غذا خوردن نمیرود ، و همسرش سکوت را میشکند و با بغض و ناله میگوید ؛ خدااااا. خدااا دیدی چه بلایی سرمون اوردش این عباس بیرحم ، اخه خدایاا من حالا با شش تا بچه چه خاکی توی سرم بکنم؟؟؟؟ 

و بغضش میترکد و شروع به زجه زدن میکند ، دختر بزرگش تلاش به ارام کردنش مینماید ، پسر کوچکش با گریه سوی انباری فرار میکند ، پسر بزرگش میگوید؛ 

بابا هنوز پیدا نشده هااا!.. 

عباس میگوید؛ چی پیدا نشده؟ این مادرتون چی بلغور میکنه؟ 

پسر؛ باباعباس آخه الان 36 روز شده هاا!.. 

عباس ؛ چی 36روز شده؟ 

دختر بزرگش جواب میدهد؛ بچه ی اقا طهماسبی هنوز پیدا نشده؟ زنه طهماسبی اومدش لنگ ظهر و اینجا کلی فحش داد و نفرین کرد 

عباس؛ چی؟ اینجا؟ غلطش رو کرد زنیکه ی پافیوس ، به ما چه ربطی داره؟ خب برن نذر کنن تا شاید پیدا بشه ، به ما چه ربطی داره ؟

صدای درب خانه به گوش میرسد ، 

عباس درب را باز میکند و کسی نیست ، بلکه یک رهگذر غریبه در حال گذر از کوچه ی خشتی انان است ، با خود می اندیشد که لابد مزاحم بوده . عباس کتش رو بر روی دوشش می اندازد و کفشهایش را بخواب میپوشد و میرود سمت محل کار. 

 

عباس حین بالا دادن کر کره ی مغازه چشمش به سایه ای پشت سرش می افتد و تا سر برمیگرداند مامورین سازمان اطلاعات و آگاهی استان بر سرش میریزند و او را دستبند میزنند 

 

عباس متهم به ادم ربایی میشود و انگیزه اش نیز انتقام از همسایه روبرویی اعلام مییشود زیرا دقیقا یکروز پیش از مفقود شدن کودک همسایه شان ، او سر جای پارک خودرو برای چندمین بار طی یکسال اخیر بحث و دعوای لفظی نموده بود و انان را تهدید نموده بود که اگر یکبار دیگر خودرویشان را جلوی درب انان یا زیر پنجره اتاق شان پارک کنند چرخ هایشان را پنچر خواهد کرد. 

او در اگاهی استان زیر شدید ترین شکنجه ها از درد و فشار روانی خسته میشود و میگوید که حاضر است به هر جرمی اعتراف دروغین کند و اتهام ادم ربایی را میپذیرد . 

به این امید که تا چندی بعد کودک پیدا شود و حقیقت را بگوید که عباس اقا ،نقشی در گم شدنش نداشته . 

او درون سلول خود نشسته بود که به وی اعلام کردند باید برای بازسازی صحنه ی جرم و تحویل جسد ساعت ده صبح با مامورین اگاهی راهیه مکان وقوع جرم شود. 

عباس میپرسد؛ چی؟ جرم؟ کدوم جرم؟ من که جرمی نکردم.  

مامور؛ تو امضاء کردی و این بمنزله ی اعتراف هستش. و تو وگرنه مجدد باید بری زیر شکنجه تا اعتراف کنی . 

عباس تا صبح نمیخوابد و به فکر فرو میرود . که حالا چگونه از پس چنین مشکلی بر بیاید. 

او که استخوان ساق پایش و دستانش زیر شلاق شکسته و مدتی نیز بر روی استخوان شکسته شلاق خورده بود و از کف پایش شکافته شده تا فرق سرش زخم خورده ، دیگر تحمل و طاقت شلاق و تازیانه را ندارد و حاضر است اعدام شود تا به این رنج زندگانی پایان دهد.  

عباس صبح به این نتیجه میرسد که به هر طریقی هست دادستان را راضی کند که قتل کار خودش بوده و مامورین اگاهی نیز هرچه بگویند اطاعت کند تا بلکه مجدد به تخم های مردانگیش با طناب وزنه و اهن اویزان نکنند و یا بروی صندلی فلزی داغ که زیرش پیک نیک روشن است ننشانندش . عباس بنا بر پیشنهاد یکی از مامورین رسیدگی به این پرونده ، به دادستان میگوید که ادم ربایی کار خودش بوده.  

و او با پرسش جدیدی مواجه میشود. زمانی که از او میپرسند که اکنون ان کودک کجا نگه داری میشود ؟ 

او میگوید ؛ نمیدانم چون کار من نبوده و زیر شکنجه اعتراف کردم . 

دادستان میگوید که مجدد وی تحت نظر اگاهی برای تحقیقات بیشتر قرار گیرد و از وی پذیرایی شود 

عباس که مفهوم پذیرایی را میداند یعنی شکنجه و شلاق ، هول میشود و میگوید _؛ نه. نه ، دروغ گفتم ، من اعتراف میکنم که کاره خودمم بوده و الان هم اون بچه رو نمیدونم از کجا باید بیارم تحویلتون بدم 

دادستان ؛ # یعنی چه؟ مگه بچه رو دست کی سپردی؟ ما رو ببر پیش همون . وگرنه باید بری باز چوب بخوری 

عباس از سر ناچاری میگوید ،؛ _ من... من.... اون بچه رو دست کسی نسپردم ، بلکه کشتمش . اره ، اره، الان یادم اومد من کشتمش. . من اون بچه رو کشتم . بخدا خودم کشتمش.  

 

از او میخواهند که جای دفنش را به انان نشان دهد 

و او باز به مشکل بر میخورد و میگوید که ؛_ اون رو دفن نکردم .

# چیکارش کردی پس؟ 

_اونو انداختم توی بشکه اسید

#بریم بشکه اسید رو به ما نشون بده ، وگرنه باید بری باز اگاهی

_چی؟ اگاهی؟ نه نه نه دروغ گفتم ، بشکه ی اسیدی وجود نداشت از اول. ، بلکه دروغ گفتم . 

#پس با جسدش چیکار کردی؟ ما رو ببر نشون بده وگرنه میری اگاهی

_من.....من..... من اون بچه رو کشتم و بعد..... بعدش.....

#بعدش چی؟ حرف میزنی یا زیر شکنجه ببریمت تا اعتراف کنی 

_نه... الان میگم ، بعدش ، بعدش اون رو تکه تکه کردم و خوردمش . 

 

 

عباس به زندان میرود ، و به وی لقب عباس ادمخوار میدهند . 

او با چهره ی خشن و قدی بلند و اندامی نتراشیده و صدایی خشدار و صورتی زخم خورده و خطدار برازنده ی لقبی از این بهتر نمیشد . اما در حقیقت عباس قلبی ریوف داشت . و هرگز ازارش به یک گنجشک هم نمیرسید. 

عباس بلاتکلیف ، 28، سال زندان ماند تا برایش حکم امد که محکوم به دو بار اعدام و یکبار پرتاب از کوه شده . 

یک مرتبه اعدام چون دست به ادم ربایی زده و کودک ربوده شده را به قتل رسانده .   

یک مرتبه نیز اعدام مجدد که بخاطر قطعه قطعه کردن فرد متوفی . و مقتول. و توهین به جسد کودک 

همچنین به جرم خوردن گوشت ادمیزاد و اعضای بدن کودک فوت شده نیز به پرتاب از کوه محکوم شد .   

او از شدت غم سکته کرد و فوت 

نمود. 

سالها پس از ان ماجرا ، یک فرد غریبه که ساکن همان محله ی کیژده در رشت بود حین درد دل کردن در عالم مستی به دوست خود میگوید که؛ من سی سال پیش در جوانی مرتکب قتل شدم و به یک بچه خردسال تجاوز و سپس از ترس او را به قتل رسانده ام و جسدش را از روی پل به درون رودخانه انداخته ام و پس از ان به اشتباه عباس اهنگر را که همسایه ی مقتول بود به جرم ادم ربایی بازداشت و شکنجه کردند و او نیز به دروغ ادعای عجیبی کرد و قتل را به گردن گرفت و حتی ناچار شد که برای خالی نبودن عریضه و توجیه مفقود بودن جسد کودک به دروغ ادعا کند که انرا خورده است . این عذاب وجدان سالهاست یقه گیرم شده و ان کودک به خوابم می اید . 

او هق هق کنان و مست الکل چنین رازی را افشا نمود و تمام معادله حل شد. اما چه سود که این میان در حق فرد بی گناهی ظلم و ناحقی شد.  

پس دوستان به این نتیجه میتوان رسید که اگر عباس اقا هرگز با همسایه اش سر جای پارک ماشین بحث نمیکرد و در عصبانیت او را تهدید نمینمود که بر سر وی چنان بلایی بیاورد که مرغان اسمان گریه کنند ، هرگز متهم و یا مورد تحقیق قرار نمیگرفت تا ناچار به اعتراف دروغین شود. 

پس لطفا اینبار سر جای پارک با همسایه تان کمی صبر پیشه کنید و خونسرد باشید . زیرا هیچکس نمیداند که چه اتفاقی در اینده ممکن است رخ دهد.  

۲۹ فوریه ۲۰ ، ۰۱:۱۴
kk jj

 

 

اپیزود. سوم

ﺳﺎﮎ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮐﻪ ﮐﻮﻝ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺷﺶ ﺳﮕﯿﻨﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ،ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺼﺎﯾﺶ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ . ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ . ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﺷﺖ ﻋﺮﻕ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﯼ ﺑﺪﻧﺶ میچکید قدم‌های کوتاه و بلندش با ریتم تندتری میگرفت، گویی از مهلکه‌ی دوزخ متواری میشد ، پشت سرش خانه‌ای در آتش میسوخت و صدای شکسته شدنِ ستون‌های چوبی گاه سکوت را جر میداد و با هر صدا بر سرعت قدم های ضربدری‌اش افزوده میگشت. شعله های آتش به سرعت قد میکشیدند و از چهار کُنج خانه بالا میرفتند ، پیرمرد به‍ ابتدای کوچه ی خاکی و قدیمی اش رسید ، کنار تیرچراغ برق چوبی و کَج ایستاد ، دستش را ستون بر تیرچراغ گذاشت، خم شد و چند سُلفه‌ی عمیق سرداد ، شعله های آتش دیگر به پشت بام خانه‌ی قدیمی رسیده و لوجَنَک سقف را فتح کرده بود و آنچنان شعله ها زبانه میکشید که گویی بر آسمانِ نیمه شب اسفندماه چنگ میزند .

دیگر آتش آنچنان پُررنگ شده بود که از هرکجای محله‌‌ی قدیمی ضرب میتوانستند آنرا ببینند . عده ای با نگرانی و دستپاچگی به سمت صحنه ی حادثه شتابان شدند و از کنار پیرمرد گذشتند و ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﺧﭙلش را ﺯﯾﺮ ﭘﺎی ﻟﮕﺪ ﻣﺎل کردند پیرمرد دستی به ریش بلندش کشید و لبخندی محو در نگاهش موج زد ، لبخندی پلید و زشت بر لبانش نشست . لبخندی که همچون شعله های بیرحم آتش هرلحظه عمیق‌تر و قوی‌تر میشد . پیرمرد روی به آتش ایستاده بود و شعله‌های سَرکِش آتش در نگاهش موج میزد. پیرمرد یک دو جین کتاب قدیمی زده بود زیر بغلش. همان کتابهایی که یک عُمر بروی تاخچه‌ی همان خانه‌ی چوبی خاک خورده بود . همان‌هایی که هرگز نخوانده بودشان. پیرمرد عصایش را تکیه بر تیرچراغ زد آنگاه یک به یک بر کتابهایش بوسه‌ای زد و آنها را درون ساک بزرگش گذاشت. دستانش را روی به آسمان بلند کرد و زیرلب چیزهایی زمزمه کرد. گویی درحال سپاسگذاری از خدایش بود .. همان خداوندی که با معیارهای کورکورانه و متعصبش میشناخت . همان خداوندی که یک عمر بنامش هرچه خواسته بود کرده بود. سپس دستی بر محاسن و ریش های بلندش کشید و عصابه دست ساکش را به کول گرفت تا لنگ لنگان از برابر جنایتی شنیع عبور کند. او ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﮎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺗﺶ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪﻭ ﮐﻤﺪ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﭼﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯽ ﺑﻠﻌﯿﺪ .

درون خانه‌ ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺏ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﯼ ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﻨﮓ ﺗﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﺮ سوگند ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﻗﺺ ﺑﯽ ﺍﻣﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻭﺭﺍﯼ ﻻﯾﻪ ﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﺵ ﺭﺍ ﺗﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺖ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ نام ﭘﺪﺭش ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻋﺠﺰ ﺍﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﺮ ﺍﻭ ﭼﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﻔﺮﺕ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ریسمان طنابﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺨﺖ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﻣﯿﺪﺍﺩﻧﺪ ﺩﯾﺪ .... ﭘﻨﺪﺍﺭﯼ ﺯﺑﺎﻧﺶ لال شد .... ﮐﻮﺩﮐﯿﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻏﻮﺵ ﭘﺪﺭ ﺑﯿﺎﺩ ﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﻧﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻣﯿﺸﺪ ﭼﺸﻤﻬﺎ ﻭ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺑﺸﺪﺕ ﻣﯿﺴﻮﺧﺖ ﻭ ﺳﺮﻓﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺎﭘﯽ ﻓﺮﺻﺖ ﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﺗﻤﺮﮐﺰﯼ را از وی ربوده بود. او ﺑﺎ ﭼﺸ‍مانی بُغض آلود غرق اندوه با ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﮕﯽ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﻗﯿﺪ طناب ها ﻣﯿﮕﺸﺖ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺳﺘﻤﺪﺍﺩﻃﻠﺒﯽ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﭘﺸﺖ ﻭ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻘﺪﺭﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ ﻭ ﮐﯿﻨﻪ‌ی او ﻭﯼ ﻧﯿﺰ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺍﯾﻤﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻏﻮﺷﺶ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﯾﺎﺭﯼ ﺭﺳﺎﻧﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﭘﺮ ﻣﻬﺮﺵ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ . ﺍﻣﺎ هرﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﮕﯽ ﺑﺎﺯ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﺰﺩ ... ﺑﺎﻭﺭﺵ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﭘﺪﺭﯼ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻨﺪ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﺧﻮﺩﺳﺮﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﯽ ، ﺩﻝ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺍﻭ ﻫﻢ ﻣﺮﺍﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ،ﺩﻣﺎﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺸﺪﺕ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ سوگند ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺶ ﺗﺒﺨﯿﺭ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﻥ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﻪ ﻋﺠﯿﺐ ﻫﻢ ﺑﻮﯼ ﻏﺴﺎﻟﺨﺎﻧﻪ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ‌ب‍ﮔﯿﺮﺩ و ملتمسانه سرش را بسمت درب بسته‌ی اتاق چرخانده و لحظات را به کُندی به انتظار مانده تا بلکه پدر پیرش با عصای چوبی و ریش بلندش لنگ لنگان درب را بگشاید و به کمکش بیاید. ...

 

چند سال قبل ....

ﺁﻥ ﺷﺐ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ دومین ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﺎﺭﺕ ﻣﻌﺎﻓﯿﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﻋﯿﻨﮏ ﻣﺴﺘﻄﯿﻠﯽ ﺍﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﮔﺬﺭایی ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ، ﺁﻣﺮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ : ‏«سیاوش پسرم ، ﺩﯾﮕﻪ ﻭﻗﺘﻪ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻨﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ ﻭ ﮐﺎﻣﻼ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯿﻤﺶ !.

ﺑﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﯾﻦ ﻟﻮﺱ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻃﻮﺍﺭ ﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺬﺍﺭﯼ ﮐﻨﺎﺭ . ﺗﻤﻮﻣﺶ ﮐﻦ . ﺁﺩﻡ ﺷﻮ . سیاوش ﻣَرﺩ ﺑﺎﺵ .

ﺩﺭ مقابل فرزندش ﺑﺎ ﻋﺠﺰ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﭘﺪﺭ ! ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ،ﻣﻨﻮ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﮑﻦ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺧﺎﻟﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ، ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻣﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﯾﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﻫﯿﭻ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺭﻭﯼِ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﻭ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻪ. پدر ﻣﻦ ﺍﺩﺍ ﺩﺭ ﻧﻤﯽﯾﺎﺭﻡ . ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﻣﻢ .

ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻀﻼﺕ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻣﻨﻘﺒﺾ ﻭ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﻏﻀﺐ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﻣﺰﺧﺮﻓﺎﺕ ﻓﻘﻂ ﺗَوَﻫُم‍ِﻪ، ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ ﺗَوَﻫُﻢ !! از خَشمِ خداوند بترس ، آتش جهنم رو به جون نخر ، از برادرهای دیگه ات یاد بگیر. تو هم مثل اونا باید سروسامان بگیری ، چه معنایی داره که کُنج خونه وَرِ دل پدر پیرت نشستی. مگه تو مَرد نیستی؟ پس لشتو پاشو برو بیرون از خونه و یه کاری واسه خودت مهیا کن. پسرکه‌ی اَلدَنگ نه نماز میخونی نه روزه میگیری ، نه تکلیف شرعی میفهمی چیه ، نه آبرو شرافت سرت میشه .ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﺁﺩﻡ ﺑﺸﯽ ﮔﻤﺸﻮ ﮔﻮﺭﺕ ﺭﻭ ﮔﻢ ﮐﻦ . ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﺣﯿﺜﯿﺖ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻭﺍﺳﻢ ﻣﻬﻤﺘﺮﻩ.( ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻭ ﺑﻐﺾ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ) ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﻌﻠﻮﻝ ﻣﯿﺸﺪﯼ ﯾﺎ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ،ﺑﺎﻫﺎﺵ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯽ ﺍﻭﻣﺪﻡ،ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ ﮐﺎﺭ ﺧﺪﺍﺳﺖ . ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺑﺠﺰ ﻫﺮﺯﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻨﺤﺮﻓﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ . ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭ ﭼﯽ ﺑﺪﻡ؟

ﺳﯿﺎﻭﺵ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺍﮔﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻣﻨﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻢ ،ﺗﺤﻤﻠﻢ ﮐﻨﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯽﺭﻡ ، ﻣﯽ ﺭﻡ ﺟﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﻮ ﻧﺸﻨﺎﺳﻪ ‏»

ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﻗﺮﻣﺰ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﺳﺪ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺷﺐ ،ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻋﺎﺩﯼ ﺗﺮﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ : ‏« ﭼﯽ ﺑﭙﻮﺷﻢ؟ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﻋﺎﺩﯼ ،ﻣﺸﮑﻞ ﻻﯾﻨﺤﻞ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻟﺒﺎﺳﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺩﺭﺁﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﻧﺸﺎﻁ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮﯼ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﺪ ؟ﻧﻘﺎﺏ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺩﺭﺻﺤﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻘﺸﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ ؟ ﻣﻐﺰ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﯼ ﺳﯿﺎﻭﺵ ﺍﻭﻟﯽ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ . ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﯼ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﮏ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭﺳﯿﺎﻫﯽ ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﮔﻢ ﺷﺪ. سیاوش در بیست سالگی از خانه‌ی امن و پدری اش رانده شد ، گویی که در سکوت فصل جدیدی در طالع‌اش خوانده شد.

روزهای نخست خارج از خانه‌ی پدری سخت‌تر از آوارگی در غربت بود اما هرچه بود از تحقیرهای پدر راحت بود ، ماه‌های سخت و دشوار گذشتند و روزهای سخت‌تر آمدند ، در اوج درماندگی سیاوش ساکت ماند تا بلکه خدا نیز حرفی برای گفتن داشته باشد ، و به یکباره روزنه‌ای از پرتو نور در دل سیاهی تابید و به همان سرعت که روزهای سخت و سرد آمده بودند رفتند و جایشان را به خوش‌بختی های کم‌عمق ولی ممتد سپردند و سیاوش طی ده سال قدم به قدم پله های رسیدن به آرزوی همیشگی اش را پیمود تا همانی شود که میپنداشت.....

 مراحل (تغییر جنسیت) با تایید پزشکی قانونی و مابقیه ماجرا......

 

  (یک‌روز‌معمولی) 

در گردش پُر رمز و راز روزگار سوگند(سیاوش) به پیچِ پر شیب و تنده سی سالگیش نزدیک میشود و به لطفِ چرخش پُرتکرار عقربه‌های کوتاه و بلندِ ساعت گرد شهرداری، زمان به پیش میرود .سوگند ثابت قدم و پابرجاست هنوز ، اما ردّ پای جَبر طبیعت و زخم های روزگاری بد و مردمانی ناسازگار بر جسم و روحش پیداست .

غم انگیز بود که خیابان پر بود از قرارهایی که، یکی نیامده بود،

یکی بی قرار و دلشکسته، برگشته بود! اندوه دخترک اما از جنس سوم بود او با هیچ کس هیچ کجای این شهر هیچگاه قراری نداشته. 

سوگند همیشه با افکاری عجیب دست به گریبان است و اسیر تخیلات فانتزی خاص خودش است مثلا در باور او شهر همواره در حاشیه سردتر است

یا که مثلا مسیر آسفالت خیابان‌ به تنِ خاکیِ کوچه‌‌شان فَخر میفروشد

یا اینکه تمام بیوه های شهر موههایشان سیاه و سفید است و در بلاتکلیفی بسر میبرند اما اگر رنگ مویشان را شرابی کنند بخت‌شان بلند و تکلیفشان روشن میشود. 

. تقویم چهاربرگ بروی دیوار به نقطه‌ی قرینه میرسد . آخرین روز شهریور ماه فرا میرسد ، سوگند سوار بر کفشهای شیک و پاشنه دارش بلندتر از بلند بچشم میرسد ، مانتوی جلوی بازش عطر نو و رنگ تازگی دارد، هرچند نسیه و اقساط است اما بقول خودش ،آدم خوش حساب ،شریکِ مال دیگران است . . 

او از اتاق کوچک و اجاره‌ای خود بیرون آمد و از خانه‌ی کلنگی خارج شد ، درون کوچه در اخرین روز تابستان سی سالگیش ایستاد و مات و مبهوت خیره به تنِ خاکی کوچه به فکر فرو ریخت. و ناگزیر خاطرات کودکی یک به یک از پیش چشمان نافضش رژه رفتند که از صدای پارس‌ِ سگِ همسایه ریسمان افکارش گسسته شده و خاطرات نیمه‌کاره از خیالش متواری میشوند.

در این هنگام همسایه‌ی سوگند بناو داوود نیز از درب خانه ‌ی کلنگی خارج میشود و در حالیکه نگاهش را به زمین دوخته و مانند همیشه بیش از حد محفوظ‌به حیاست با خجالت و صدایی آرام : 

–سلام یعنی خداحافظ خانم سوگند 

   سوگند با شوخ‌طبعی و صدای دورگه‌ و لحن لات‌منشانه‌اش : 

_داوود این چه وضعشه ؟ مارو مَچَل کردی ؟ یعنی چی که سلام ، خداحافظ؟ تکلیف منو روشن کن تا بفهمم داری میری یا داری میای ؟ من گیج شدم داوود . ای بابااا عجب گیری افتادیمااا... مگه شلوارت رو پشت و رو یا برعکس پوشیدی که اینطوری حرف میزنی؟   

داوود که باز طبق همیشه از لحن جدی سوگند گیج شده ، نمیداند که سوگند شوخی میکند یاکه جدی با وی حرف میزند!... با سردرگُمی شلوارش را وَرانداز میکند و با صدای لرزان و مُرَدَد ؛ 

 – نه بخدا قصد توهین یا بی احترامی خدمتتون نداشتم ، چون شمارو یهو دیدم گفتم سلام عرض کنم اما چون دیدم شما هم مث خودم دارید میرید بیرون گفتم خدمتتون خداحافظی عرض کنم ، در ضمن هم ، نخیر خانم سوگند. شلوارم رو برعکس نپوشیدم، منو گیج کردید نمیفهمم چرا چنین تصوری کردید ، مدل شلوارم همینجوریه . باور کنید برعکس و یا پشتو‌رو تن نکردمش. 

سوگند که خنده‌اش را موزیانه مخفی کرده ، کمانِ ابروهای نازکش را بالا میدهد و؛ 

_آخه میگن که یه یارویی شلوارش رو پشت و رو و برعکس پوشیده بوده و وقتی که داشته میرفته انگاری داشته می‌اومده و بلعکس ، هروقتی داشته می‌اومده انگاری داشته میرفته و واسه همین هرکی رو میدیده میگفته سلام‌خداحافظ خخخخ (سپس قهقهه‌ی خنده‌ی بلندش تا آنطرف عرض باریک رودخانه‌ی زر میرود ) 

سوگند در چند قدمی که تا سر محله‌ی ساغر باقی‌ست با او همقدم میشود و میگوید؛ 

–داوود میخوای یه پیشنهادی بهت بدم که توی زندگی بدردت بخوره!؟..

_چه پیشنهادی خانم سوگند؟

–نترس داوود جان چرا سرخ شدی؟ نمیخوام ازت خواستگاری کنم که ، میخوام بهت بگم از این به بعد هرکی ازت پرسید که اسمت چیه؟ تو نگو داوود

_خب پس چی بگم؟ 

–بگو دیوید  

سوگند اینرا میگوید و سپس نگاهی به آسمان میدوزد و آهی از ته دل میکشد و طبق معمول بسم‌الله زیر لب گفته و راهیِ سرنوشتش میشود. داوود عمیقا بفکر فرو میرود و هیچ دلیل و ربطی برای عنوان نمودن چنین مطلبی نمیابد و از اینکه سوگند اینچنین بی مقدمه نظرش را گفت و رفت حس خوبی به وی دست میدهد و نسبت به سوگند بیش از پیش احساس دلدادگی و صمیمیت میکند. در سوی دیگر اما قدمهای ظریف و زنانه‌‌ی سوگند بروی سنگفرش خیابان توجه‌ی رهگذران را جلب میکند و یک به یک نگاههای پیر و جوان ، غریب و نانجیب ، به تق و توقِ صدای پاشنه‌ های بلندش دوخته میشود. پیاده رو کمی شلوغ تر از معمول است ،سوگند از کوچه پس کوچه‌هایِ به هم‌گره خورده‌ی شهر میگذرد و بی اعتنا به متلکهای پرتکرار به مسیرش ادامه میدهد تا از محله‌ی ساغر به بازارچه ی قدیمی ای که پُر از دکه‌های قدو نیم قد چوبی‌ست میرسد ، به سراغ کافه‌ی دودگرفته و شلوغی میرود ،همان کافه که در روزگاری نه چندان دور با شکل و شمایل و جنسیتی متفاوت و با پوشش پسرانه در آن آمد و رفت میکرد و پاتوق او محسوب میشد. اینک نیز چیزی عوض نشده و سوگند بی اعتنا به تفاوت جنسیتی اش با تمامی مشتری‌های درون کافه به آنجا میرود و در پوشش زنانه‌ و غالب شخصیتی‌اش آنچنان راحت و خوشبخت بنظر میرسد که حتی چشم حسود روزگار نیز به وی دوخته شده. سوگند وارد کافه میشود، کافه‌ای باریک و بلند ، که در دو سوی آن ردیف هایی از میز و نیمکت‌های چوبی و زهوار دَر رفته چیدمان شده و قلیان‌های شیشه‌ای در یک خط فرضی به صف ایستاده‌اند و صدای قُل‌قُل و جوش و خروش آب درون شیشه‌ی قلیان به یکدیگر پیچیده‌اند، سوگند را همگان در بازارچه‌ی چوبی میشناسند و هرکس بنحوی هویت جدید و اصلی او را پذیرفته‌ است سوگند خوش‌مَشرِب و زبان‌باز تر از آن است که بگذارد کسی در پاتوقش به وی متلک بگوید و خودش آنچنان دست‌پیش را گرفته که قاب سبقت را از همگان می‌رباید. از نظر برخی او بیش‌از حد تحمل زیباست و آن حجم غلیظ از آرایش بر چهره‌ی شاداب و سرخوشش به او درخشش خیره‌کننده ای میدهد که حتی از فرسنگ ها دورتر نیز توجه‌ی کلاغ‌ها را به خود جلب میکند حال چه برسد به انسان‌ها. لایه‌ای ضخیم از دود قلیان‌ها و ترکیب عطر‌های دوسیب و نعناع بر فضای کافه جولان میدهد ، صاحب کافه در ضلع روبرو پشت پیشخوان و کنار سوت سماور با لُنگی قرمز به گردن و عَرقگیر نازک و سفیدی بر تن ایستاده و به تقلید از رسوم زورخانه‌ای آونگی فلزی و زنگ‌دار بالای سرش آویخته و به نُدرت زنگ آونگ را بصدا در می‌آورد مگر آنکه به حُرمت سیبیل کلفت‌های محله و یا پیر و ریش سفیدان بازارچه و برای عرض ادب و ارادت بهنگام ورودشان به کافه و لحظه‌ی سلام و علیک با دستش ضربی به آونگ میزند تا صدای منحصربفرد ناقوس مانندش فضا را تسخیر کند تا حُرمتگذاری و ارادتمندی خاصش را به این نحو بیان کرده باشد. اما در این بین از رویِ شوخطبعی و محبتی که به سوگند دارد هرگاه با دیدنش آونگ را بصدا در می اورد تا شاید بدین‌ترتیب به برخی از تازه واردها که سوگند را نمیشناسند بفهماند که او نورچشمی و عزیز کافه است تا مبادا کسی نظر بد و یا فکر کجی به وی داشته باشد. 

 اینک هم صاحب کافه که از ورود سوگند آگاه شده به رسم رفاقت و ارادتی خاص و دوطرفه که طی سالیان اخیر بینشان برقرار گشته ضربی به آونگ میزند و صدای دلنوازش در محیط منعکس میشود همزمان لبخندی بر چهره‌ی سوگند مینشیند. 

سوگند پس از نگاه پُر عِشوِه‌اش خنده اش را پشت اخم های به هم‌گره خورده ای پنهان نموده و با صدایی بَم تر از معمول میگوید؛ 

 سام‌و علیک آق خلیل  

خلیل که بخوبی از شوخ طبعی سوگند آگاه‌ست و قصد ندارد که برابرش کم بیاورد پاسخ میدهد؛ 

عام و علیک مشتی  

سوگند طبق معمول عادت به کَل‌کَل‌های دوستانه و لات منشانه با وی دارد در پاسخ میگوید ؛

_ اولا که مشتی خودتی. دوما که مشتی توی مشهده. سوما که مشتی گُنبدش از طلاست چهارما که مشتی سرش گِرده ، پنجما که مشتی دوسمتش مناره داره ششما که مناره‌های همیشه شق مونده و دسته بلنده... بازم بگم یا بسه؟ این همه حرف معنادار و متلک رو چطو تنهایی خوردی؟ چطو میخوای هضمش کنی ، میخوای چندتاش رو بپیچم ببری؟ 

خلیل که خنده‌اش را پشت سبیل‌های پر پشتش پنهان نموده میگوید:

_ آخه تو پس کِی میخوای آدم بشی ها؟ پینی‌کی‌یو توی بیست و چهار قسمت آدم شد ولی تو سی سال داری هنوز آدم نشدی! چای کوچیک میخوری یا بزرگ؟  

 سوگند با طعنه و لحنی کنایه‌آمیز با عشوه‌ای طنزآلود پاسخ میدهد؛

 والا من که خودم از چیزای بزرگ خوشم میاد ولی خب.... 

مثلا یه جوجه رو تصور کن همیشه اولش که کوچیکه بعد یواش یواش بزرگ میشه ، مگه نه آق تیمور؟ تیمور که شدیدا محو در حل کردن جدول یک مجله شده و اصلا نمیداند که بحث در چه موضوعی‌ست ، سری به مفهوم تایید تکان میدهد و میگوید : 

_بله فرمایش شما متینه .

سوگند هم با شیطنت و زیرکانه از حواس‌پرتی تیمور سوء استفاده کرده و او را دست می‌اندازد و میپرسد؛ 

_آق تیمور شما میخوری یا میزاری بزرگ شه؟ میتونی بزاری دونه بخوره بزرگ شه... میتونی یکاری کنی بچه شتر شه؟!.   

مجددا تیمور سری به مفهوم تایید تکان میدهد و زیر لب میگوید؛

  بله بله حق با شماست کاملا فرمایشتون متینه.

  سپس انفجار خنده‌ی مشتریان داخل کافه که تا ده حجره آنسوتر فضا را میشکافد ...

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ،ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻗﺒﻞ ﺑﺎ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﭘﯿﺪﺍﯾﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ،ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻣﻨﺪﺭﺱ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻓﻘﺮ ﻭ ﺑﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﯼ ﭘﻨﺎﻩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ .

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﺎ دﺳﺘﺎﻥ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺑﻪ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﺪ ، ﮐﻪ پسرش ﺳﯿﺎﻭﺵ ﺩﺭ ﺧﻠﻘﺖ ﺧﺪﺍ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﻩ،ﺑﺎ ﻫﻮﺭﻣﻮﻥ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ . ﻭﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺎﺹ ﺩﻭﺭﮔﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﺪﺭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺪ . ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﮐﻼﻣﯽ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ . ﭼﻮﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ .

ﻭ ﺍﯾﻦ ﺷﺨﺺ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻏﺮﯾﺒﻪﺍﯼ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ .

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﻫﺮ ﻗﺪﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﯼ ﻭ ﺑَﺮﺯَﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ زیرچشمی و موزیانه به اطرافش نظری بدبینانه می‌انداخت تا واکنش جدید اطرافیان و اهالی محل را رسد کند ، او در خیالات و افکاری بیمارگونه اسیر بود و میپنداشت هرکجای رشت در هر راه و بیراه مردم مشغول مضحکه کردنش هستند و هر چه را میدید و میشنید به بدبینانه‌ترین حالت ممکن تعبیر مینمود و وجود سوگند را لکه‌ی ننگی بر شرافتش میدید او ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﻫﺎ ﻭ ﭘﭻ ﭘﭻ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ را در ﺳﺮﺵ به ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺻﻮﺭ ﺍﺳﺮﺍﻓﯿﻞ میﺷﻨﯿﺪ ﻭ یک صبح که از خواب برخواست تصمیمش را گرفت و ﻣﺼﺮّ گشت ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ چنین لکه‌ی ننگی را از روزگارش پاک کند و صداهای منفی و خند‌های تمسخر انگیز و تمام پچ پچ هایی که در سرش میچرخیدند ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﻨﺪ .

ﭘﺮﺩﻩ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺗﻔﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﻗﯿﺮﮔﻮﻧﺶ ﺭﻭﯼ ﺗﻦ ﮔﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﯼ سوگند ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﻨﺪ ﺑﻨﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺪﺍﺧﺖ . قطرات اشکی ﮐﻪ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ سوگند ﺭﻭﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺗﺎ ﻋﻄﺶ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﭘﺪﺭ ، ﯾﺎ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﺧﺸﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﺑﻨﺸﺎﻧﺪ . ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﯿﻔﺘﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﺮﺍﺕ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ .

ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﮐﺴﺎﻥ ﻣﻦ ،ﺳﺮﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﻣﻨﻨﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﺪﺍﺧﺘﻪ ﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ،ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ؟ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺡ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﻗﻔﺲ ﺟﺴﻢ ﻧﺎﻫﻤﺎﻫﻨﮕﺶ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﺩ . ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻨﺪ ، ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﯼ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﺎﺷﻢ، ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻫﯿﭻ ﻣﺮﺩﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻦ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ، ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﭼﺸﯿﺪ . ﻣﻦ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﻟﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ یا بلکه شاید من روح یک دختر بی پناه بودم که در کالبدی اشتباهی حلول یافته بود ﯾﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻨﻔﺮ ﺩﺍﺷﺖ .

ﺍﯾﻦ ﺟﻬﻨﻢ،ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ .

ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺎﻟﺶ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﭘﻠﮑﻬﺎﯼ ﺳﻨﮕﯿﻨﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ .

سوگند ﺩﺭ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺳﻮﺧﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﺵ ، ﺩﻭﺩﯼ ﻏﻠﯿﻆ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﯿﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﻣﻨﺎﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺠﺪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﺧﻤﯽ ﻭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻣﻮﺫﻥ ﺩﺭ ﺑﺎﺩ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﻮﺩ .

ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ محله‌ی ضرب ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ آن ﺧﺎﻧﻪ ﺧﯿﺰ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪﻧﺪ . ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻤﯽ ﺩﻭﺭ ﺗﺮ ﺩﺭ ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﯿﺐ ﺑﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﻮﺳﻂ ﮐﻼﻏﯽ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ، ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﮐﺶ ﺁﻥ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﻫﺎﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻮ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺷﺮﻡ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭ ،ﺭﺍ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ . ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﮔﻠﻮﯼ ﭘﺮ ﺑﻐﺾ سوگند ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭ ﻫﺠﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﻭ ﻧﯿﺶ ﻧﮕﺎههای ﺳﺮﺯﻧﺶ ﮔﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﻓﺮﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻧﺸﺴﺖ .

 

 

شهروز براری صیقلانی رمان مجازی

۱ نظر ۲۸ فوریه ۲۰ ، ۲۰:۱۳
kk jj

رمان مجازی از شین براری صیقلانی  

 داوود هفت سال داشت که یکروز سرد و مه آلود در اواسط آ ذر ماه سال ۷۳ از خواب برخواست تا مثل همیشه به مدرسه برود اما روزگارش دستخوش حادثه شده بود و او هرچه جست دیگر هرگز نتوانست مادرش را بیابد...

   سی تقویم بعد....

[] درون پارک محتشم روی نیمکت چوبی ، پسرکی خسته از خستگیاش ، درمانده از دلبستگیاش ، درون دفترچه ی دلنویسش مینویسد ؛ 

نیست که نیست ,مادر گویی قطره ی آبی گشته و رفته زیر زمین ، در امتداد بیست تقویم دم به دم در هر قدم نامش برده ام . من بدنبالش به زیر هر سنگ گشته ام ، در کوه و برزن فرسنگ ها جسته ام ، به طول و عرض این وطن، سرک برده ام ، همچون تن پر عطش کویر در جستجوی قطره ی آبی تَرَک خورده ام ، پای پیاده قدم های خسته ام را در هر شهر غریب و دیار ناآشنا گذارده ام . از هر کوچه و پس کوچه تن به تن پرسیده ام.   

گر مادرم به قطره ی آب تشبیه شود بی شک آن قطره از جنس پاک و معطر گلاب باشد ، گر مادرم به قطره ی گلاب تشبیه شود بی شک آن گلاب باید از جنس مرغوب قمصر باشد.   

گویی که مادر یک قطره ی زلال و پاک از جنس گلاب قمصر گشته و رفته زیر زمین . اما من تمام زمین های این حوالی را جسته ام ، خبری نیست که نیست ، و از تابش خورشید بخار بخار گردیده و سوی سقف آسمان تا عرش کبریا رفته ، شایدم هنوز آن قطره ی نایاب و گرانبها اکنون جایی در همین حوالی باشد به ابری غمزده و پاییزی پیوسته و رفته بر باد . اما مهرش پس از سی سال هنوز نرفته از یاد . 

 

از هفت سالگی تاکنون آمار و ارقام گذر زمان از دستم در رفته و فقط میدانم که حدود 30 بار برگان درخت سیب زرد گشته و سپس بادی سرکش و کهلی بر شاخسارش پیچیده و تمام برگهای زرد را به درون حیاط و داخل حوضچه ی کوچک انداخت، کمی بعد نیز برف آمد و شهر سفید تن کرد ، برفها که آب شد نسیمی خوش وزید و عطر گل بهار نارنج در حیاط پیچید بعد صدای چهچه ی خوش یک پرنده بر سر شاخسار سبزی که گلهای کوچک سرخ رنگ انار برویش جوانه زده بود ، انارها هر بار آمدند و فرو افتادند و این حوادث سی بار تکرار گشت

 

به امیدبرگشتن مامان مریم به خانه چشم به درب چوبی حیاط دوخته ام 

 

 از هفت سالگی تاکنون بروی شاخه های تکیده بر سایبان درب ، سی بار گلهای معطر سفید و زرد یاس شکوفه داده اند و من بی وقفه به امیدبرگشتن مامان مریم به خانه چشم به درب چوبی حیاط دوخته ام

 . اما اینک همه ی باغ های شهر لخت و عریان ، چشم انتظار بازگشت بهار مانده اند ، سنگفرش های باغ محتشم پر شده از برگریز خزان .   

 

 در جایی شنیدم که شخصی برای دوستش راجع به فرضیه ی تکامل حرف میزد ، و من کلأ نمیدانم که معنایش چیست درعوض از میان حرفهای جدید و مبهمی که نقل میکرد به نکته ای پی بردم ، اینکه او میگفت بدلیل خاصیت و ویژگی فرگشت طی هزاران سال عناصر حیات خودشون را با شرایط محیطی وقف و هماهنگ کردند ، که معنایشان را هم نمیدانم یعنی چی ، اما فهمیدم که مجسمه ی سفید و بزرگ اسبی که وسط میدان چهارراه گلسار درون حوضچه ای پر از آب ایستاده به چه دلیل بجای پاهای عقبش دارای دمی همچون دم ماهی شده ، چون بدلیل حضور طولانی مدتش درون حوضچه ی پر از آب خودش را با شرایط حوضچه ی پر از اب وقف داده و مثل ماهی تکامل یافته خب از اونجایی هم که روی پاهای عقبیش یا همون دمش واستاده و پاهای جلوییش رو هواست و خارج از آب باعث شده که پاهای جلوییش سالم و طبیعی مونده مطمئنم اگه اونم توی حوضچه میبود الان تبدیل به باله های ماهی شده بود ، بیچاره اسب نازنین حتی چنان با شرایطش کنار اومده و با محیط پیرامونش وقف داده خودش رو که از دهن نیمه بازش یه فواره ی آب سمت آسمان پرتاب میشه ، این یعنی خودش درک کرده که در حالت طبیعی باید اونجا یه فواره ی آب میبود چون وسط حوضچه که جای جفتک زدم اسب نیست ، البته شک دارم اینی که گفتم بخاطر درک بالاش بوده باشه چون اونکه فقط مجسمه ست ، پس حتما قبل اینی که وسط حوضچه ی میدان گلسار بزارنش یادشون رفته که فواره ی آب را بردارن و اون رو نشوندن روی فواره ی بیچاره ، البته نمیدونم و شک دارم که فواره بیچاره ست یا طفلک اسب سفید .  

 

 در روزگارم گیجم . اسیر تکرارم . دچار وسواس . همواره چیزهایی هست که قادر به سرپیچی از آنان نیستم که نمیدانم عموم مردم از آنان پیروی میکنند یانه! ، بقول یک عزیزی که میگفت خاموش ها گویاترند ، از درب و دیوار میبارد سخن ، آشنایی با زبان بی زبانان ، چون ما، سخت نیست ، گوش و چشم است مردم را بسیار ، اما دریغ... گوشها هوشیار ، نه! چشمها بیدار نیست   احمد شاملو ، ابراهیم در اتش #

 با پیچک هایی که از هرطرف سربرآورده اند و خانه را میبلعند در خیالاتم سخن میگویم . داخل خانه هیچ رنگ و بویی از طراوت زندگی نبرده و پیچک به آهستگی همه جای این خانه ی قدیمی مبهم و مرموز را سرک میکشد.

خارج از خانه ، شلوغی و هیاهوی این خیابان ها همچنان مرا میگیرد ، هرگز نتوانستم بدانم که آیا این جماعت چتر بدست که اینچنین شتابزده در خیابان ها در رفت و آمدند همچون من پیوسته اسیر در چنگال افکارشان هستند یا که نه؟ هرگز نتوانستم کشف کنم که انان از کجا آمده و به کجا میروند که چنین مضطرب و بی اعصاب بنظر می آیند . مصصم بنظر میایم اما هیچ هدف و برنامه ای برای ساختن آینده ام در سر ندارم ،  

د ر سینه‌ی سیاه و جَلاخورده‌ی شب، میان ستاره‌های پرنورِ سوسوزن، قُــرصِ کامل ماه، ساکت و مبهوت سینه میساید. پیش میاید و هاله‌ای وسیع از نور را به هرسوی میتاباند.

 

صدای خنده‌ی سرخوش و کودکانه ای از جایی نامعلوم برمیخیزد و در فضای سیه‌باغ پیچیده ، را مشت کریم مشغول باغبانی ست کلاه کوچک کاموایی اش را با آن وصله دوزی های ناشیانه برسر گذارده و قیچی باغبانی اش را طوری با دقت و حوصله بر چهار گوش بوته های بلند شمشاد میچرخاند که گویی خودش آرایشگر و بوته نیز همچون مشتری ست. و او مشغول کوتاه نمودن موههایش شده ، هر چند قیچی که زده شد مکثی میکند و آستین هایش را کمی بالا زده با زبانش لبش را خیس کرده و چند گامی به عقب میرود گردنش را کج کرده و نگاهی زاویه دار به حال و روز شمشاد میکند در نگاه اول اینگونه بنظر هر عابری میاید که باغبان در تخیلاتش محو کوتاه نمودن موههای شخصی ست و از ریزه کاریه‍ا اینطور برمیآید که شخصی مهم برای پیرایش موههای سرش در شب جشن عروسی اش به نزدش آمده هر چند لحظه یکبار با گوشه ی پیراهن سبزرنگش پاک میکند و همچون آرایشگری ماهر و فرز و چابک قیچی را رودر روی خود گرفته و با حالتی وسواسگونه نگاهش را به تی۶ه های قیچی معطوف میکند سپس بی اختیار و برحسب عادت یک فوت سمتش میکند و به دو سمت چپ و راستش نگاهی انداخته و مجدد سرگرم هرس کردن میشود    

در دست گرفته و در حالیکه بوته های مرتفع شمشاد را هرس میکپد زیرلبی چیزهایی پچ پچ میکردچراغهای روشنایی در دوطرف مسیر سنگفرش باغ به صف ایستاده اند 

 چشمانمچشمانم   چشمانم را باز میکنم ... داستان و رمان مجازی کلیک کنیدچشمانم را باز میکنم  

در ضلع سوم و ناپیدای باغ سیاه درحالیکه تکیه به تنه‌ی قطور درخت پیر کاج زده ام از عمق خواب به بیداری میرسم ، از فراز دَکَل های مخابرات صدای قارقار دو کلاغ سکوت شب را جر میدهد ، همه جا را کمی تار و مبهم میبینم از طرفی نیز همانند همیشه احساس سبکی و رهایی خاصی میکنم گویی هزار کوه را از دوشم برداشته اند اما باز هم دچار فراموشی شده ام هیچ بخاطر نمیاورم که در چه زمانی و به چه دلیلی به این نقطه ی سوت و کور در سیاه‌باغ آمده ام . خلوت آسمان را توده اَبرِ کمین کرده‌ای در انتهایِ اُفُق خط میزند و تیرِگی‌اش اِنگار بر انتهای باغ خیمه میزند و با وزیدن هر نسیم هزاران برگ خشک از شاخسار جدا گشته و بر تن خزان خورده ی باغ نقش بر زمین میشوند. باریکه ای از پرتو نوره ماهتاب از لابه لای شاخسار بروی زمین مینشیند ، در نظرم باغ بطور مرموزی جان گرفته ، باغ بعد از فوت مشت کریم هیچ باغبانی را بخود ندیده اما من کماکان حضور مشت کریم را در پس هر بوته ی شمشاد و درخت صنوبری احساس میکنم ، گویی

 

  نیمه شبی در پی هرس کردن شاخه و برگهای خشکیده ی درختانش است ، و هر چند نفس در میان با وزش بادی سرکش و کهلی بر تن باغ تمام برگریزهای زرد و به زمین فتاده جاروب میشوند و به کناری میروند نمیدانم که آیا سرم در حال گیج رفتن است و یا اینکه از شدت وزش باد در امتداد باغ است که اینچنین سایه ها بر زمین میرقصند.. نمیدانم خیالاتی شده ام یا نه! اما بچشمانم درختان کوتاه و بلند، با تنه های باریک و پهن به یکباره رنگ باخته‌اند و همچون تصویری قدیمی درون یک عکس نُستالژیک ،به سبک سیاه و سفید درآمده‌اند. به آسمان خیره میشوم باعبور توده‌ ابری ضخیم و عصیان زده از روبروی هـــلال ماه ، نور به سطح باغِ سیاه راه میابد . نور ابتدا به شاخسار لخت و عریان درختان هلو ، میتابد و سایه‌ای مُـبهَم بر زمین پدیدار میشود. باز هم اسیر و بازیچه ی افکارم شده ام که اینچنین توهمات بر باورم غلبه کرده ، تنها راه رهایی و نجات از این خیالات وهم انگیز و انتزاعی خروج از اینجاست باید به خانه بازگردم ...

نورِ ماه‌تـــــاب در نیمه شبی پاییزی درون کوچه‌ پس‌کوچه‌های شهر، هرقدر که پیش می‌آید ،بیشتر رنگ میگیرد. 

طوفان عصیان‌زده خودش را به درب و دیوار میکوبد و وحشیانه به روزنه چنگ میساید. نور یکباره شدت میگیرد و ناگهان خاموش میشود، پنجره پلک میبندد به شکلی که انگار منتظر شنیدن سقوط است.

تکه کلوخِ جدا شده از دیوار با صدای خفه‌ای روی زمین می‌افتد، خرد میشود. گربه‌ی دُم سیاه از مهلکه می‌گریزد ، از عمود دیوار آجرپوش پایین می‌آید و هراسان تاریکیِ انتهای بن‌بست را میپیماید و شتابزده خودش را به نزدیکی تیر چراغ برق و به زیرِ روشنایی اش میرساند.

هیاهویی در کوچه میپیچد. صفیرباد زوزه میکشد ، رقص شاخه‌های لرزان بید شدت میگیرد. چراغ که با سیمی لاغر به تیرچراغ برق آویز شده در هوا میچرخد، و نور هراسان خود را هر طرف میکشد و دامن دیوارها را چنگ میکشد.

باد پنجره های خانه ی متروکه ی ته بن بست را درهم میکوبد و صدای شکستن شیشه‌ای برمیخزد ، و کوچه غرق در سیاهی میشود ، و به دنبال آن لحظه‌ای سکوت سینه میساید ابری ِ غریب ، پس از عبورِ بُغضی قدیمی در گلوی آسمان، کوچه را با ریزش اشکهای معصومش پُر میکند. 

 نگاهه گربه ی شرور به نقطه ای نامعلوم ... صدای سایِش دوفلز به هم ، گوش خراش میشود و توفان با همه‌ی قدرت میغُرَد.. 

صدای خفیفی از سوی خانه‌ی تاریک انتهای کوچه‌ی ، به گوش میرسد 

هرچه چشم میبندم دلم خواب نمیرود ، ماه از پنجره رخ می نماید ، به تابش نور ضعیف مهتاب خیره میشوم ، گویی که باریکه ای از پرتو نور از گرداگرد قوس ماه جان گرفته و تنها بسوی قاب چوبی پنجره ی اتاق من جاری میشود ، به ناگاه اتاق روشن تر از هر حالت معمول میشود من به چنین حدی از روشنایی در نیمه شب پاییزی مشکوکم. یکجای کار میلنگد ، نور شدیدی از درز زیرین درب اتاق به داخل میتابد ، ابری سیاه به نرمی در آسمان شب سور میخورد و جلوی رخ ماه میغلتد ، مجددا همه چیز تاریک است ، به یکباره با وزش باد کهلی و سرکش درب اتاق به شکل مرموزی باز میشود ، چیز زیادی در عمق تاریک اتاق بچشم نمی آید اما از صدای جیغ آهسته ی لولای درب اتاق میتوانم حدس بزنم که درب چند مرتبه مجددا باز و بسته میشود ، باز به چنین امری مشکوکم ، از نوک انگشتان پاهایم احساس کرختی و سنگینی میکنم ، حسی که به طرز کسالت واری برایم آشناست ، هربار که دچار فلج خواب میشوم چنین حسی را تجربه میکنم ، ناگاه کل وجودم از درون ول گرفته و همچون زغالی زیر خاکستر با وزش نسیمی گُر میگیرم ، گویی چیزی را از هجم وجودم کاسته باشند بیکباره احساس سبک وزنی لذت بخشی را تجربه میکنم ، انگار هزاران تُن از جرم و وزن انباشته بر جسمم را در لحظه ای برداشته باشند ، صدای نفسهایم را میشنوم ، چشمانم را باز میکنم اما جزء سیاهیِ محض هیچ نمیبینم ، من کجا هستم؟ اصلا چگونه به اینجا آمده ام ؟ دستانم را تکان میدهم سالم هستند خودم را لمس میکنم ، کامل و تمام قد خودم را تفتیش بدنی میکنم ، شلوارک به تن دارم از لمس کردنش کاشف بعمل می آورم که جنسش از پارچه ی لی است، اما من که هرگز شلوارک لی نداشته ام همچنان چیزی را نمیبینم ، نکند بینایی ام را از دست داده باشم ، کمی ترس و دلهره ی نابینا شدن تمام وجودم را در بر میگیرد ، برمیخیزم و کورمال کورمال با قدمهای بریده پیش میروم ، دستانم به دیواره ای در سمت راستم میرسد ، به آرامی پیش میروم ، از حاشیه ی دیوار با قدمهایی نامطمئن و ترس از برخورد کردن با جسمی در زیر پا چند متری پیشروی میکنم ، یک جای کار میلنگد ، احساسم میگوید که دیوار در حال حرکت در جهت عکس من است ،دستم را سریع میکشم توقف میکنم به آرامی دستانم را سمتش میبرم ، اما... پس چه شد؟ کجاست؟ کجا رفت؟ چرا دیواره سر جایش نیست ؟ در جهت چپ به آرامی تغییر موضع میدهم ، دستم به دیواره ی جدید برمیخورد ، کف دستانم را به سطح دیواره میچسبانم و کمی هول میدهم ، دیواره حرکت میکند و صدایی را به گوشم میشنوم ، شبیه به جیر جیر لولای زنگ زده ی دربی بزرگ و سنگین میماند ، بیشتر هول میدهم اما دیگر حرکت نمیکند ، رطوبت و سرمای شدیدی در کف دستانم حس میکنم ، دستانم را سریع میکشم ، همه چیز و همه جا تاریک است حتی دستانم را نمیبینم ، احساس کرختی عجیبی در مچ دستانم میکنم ، قطراتی بروی پایم میچکد ، که ظاهرا از دستان خودم است ، چرا دستانم چکه میکنند؟ چرا انگشتانم را حس نمیکنم؟ صدایی جیر جیر لولای درب مجددا سکوت را میشکند ، و نور باریکی از جایی دورتر سویم میتابد ، نور تا زیر پاهایم امتداد میابد ، سطح زیرین و بستر جایی که برویش ایستاده ام خیلی عجیب بنظر میاید ، نه کاشی است و نه آسفالت ، نه خاکی ست و نه چمن زار ، بلکه رنگش سفید متمایل به آبی آسمانی ست ، و گویی لایه ای باریک از بخار و یا شایدم غبار است که برویش ایستاده ، کمی دقیق میشوم ، نه، برویش مه نشسته ، یک گام سمت نور پیش میروم ، پایم را میبینم ، انگار قطرات و لکه ای سرخ همچون خون برویش ریخته ، دستانم را زیر نور میگیرم ، وای خدای من !! پس انگشتانم کو؟ چرا دستانم تا مچ قطع شده است ، احساس لرزه ای زیر پایم حس میکنم ، به آرامی فرو میروم گویی زمین در حال بلعیدن من باشد، کمی بعد در اوج درماندگی از آن دالان تاریک و عجیب به سطح زیرین کشیده میشوم ، در اولین قدمم زیر پایم خالی میشود و من سقوط کرده و در جایی میان زمین و هوا معلق میشوم ، 

 در عمق این مکان تیره و تار صدای آشنایی به گوشم میرسد ، صدای مادرم است ، نگاهی به دستانم میکنم ، خدایا شکرت ، تمام انگشتانم سالمند ، بسوی مادرم میدوم ، شتاب میگیرم ، به اندازه ای نزدیک شده ام که بسختی چهره ی مهربانش را بتوانم تشخیص دهم ، کمی پیر و شکسته شده ، زلف موی سفیدش بروی چهره افتاده و در هوا با وزش هر نسیم میرقصد ..

 

رشت سردش است. شهر تا کمر در برف نشسته ، بی وقفه صدایی آشنا از پستوی کوچه های به هم گره خورده ی شهر مرا میخواند. هرچه بیشتر پیش میروم از صدا دورتر میشوم ، پیرمردی با کلاه پشمی از روبرویم عبور میکند ، مجدد صدا مرا میخواند ، پاسخ میدهم

_سلام، من اینجام.  سلام من اینجا هستم.  نگاه کن. منم.  !...  تو کجایی؟ 

_کجایی نمیبینمت چرا

_منم شما رو نمیبینم، اصلا شما کی هستی؟ اسم منو از کجا میدونی؟

سکوت همه جا را فراگرفت و پاسخی نیامد ، بر شدت بارش برف افزوده شد ، از دوردست به زیر درخت چنار ، یک زن دست تکان میدهد ، پیش میروم ، چهره اش به آرامی در نگاهم مینشیند، من او را میشناسم، گویی در پس سالیان دور او را میشناختم . برویم لبخندی میزند ، لبخندش را به یاد دارم ، او بی شک مادرم است ، بر سرعت قدمهایم می افزایم ، هرقدم تا زانو در برف فرو میروم ، عاقبت به زیر سایبان درخت چنار به کنارش میرسم ، 

_مادر، تویی؟ کجا رفتی بیخبر؟ الان سی ساله دارم دنبالت میگردم

_چقدر بزرگ شدی. اون موقع فقط هفت سال داشتی که ازم جدا شدی ، بعد رفتنت پدرت پیدا شد و از اسارت ازاد شد ولی با تابوت برگشت چون سرش گرفت به پنکه سقفی 

_من؟! من ازت جدا شدم؟ من صبح پا شدم ولی تورو ندیدم، هرگز هم به خونه برنگشتی 

 نه .... نه ...  پسرم  اشتباه نکن ،  هیچم اینطور که فکر میکنی نیستش ،  ،تو خوابیدی  و بیدار نشدی..._نه پسرم. تو خوابیدی و هرگز بیدار نشدی 

 _من هنوز توی همون خونه ام 

_منم همون جا هستم ، من پرستار بودم ، یعنی یه مقدار پرستار بودم و رییس جدید اومد و ترخیص شدم

_ اگه هنوز همون خونه ای ،پس چرا نمیبینمت؟ 

به یکباره هجم عظیم برف از قامت درخت چنار بروی رویایم فرو میریزد و من سراسیمه از عمق خواب به بیداری میرسم ،نور طلوع خورشید از قاب چوبی پنجره ی شکسته ی اتاق به دریچه چشمانم هجوم می اورد، در فرار از بیدار شدن باز چشمانم را میبندم و سرم را زیر بالشم پنهان میکنم تا بلکه بتوانم باز به عالم خواب بازگردم و نگذارم رویای شیرینم نیمه کاره بماند اما ناگزیر در برابر بیداری تسلیم شده و چشمانم را بروی روزی جدید در گذر ایام باز میکنم.

 صبح شده.. تختم پر ته سیگار. و باز هم رویا هایی که در عالم خواب نیمه کاره و ناتمام رها می شوند و خواب هایی که از عالم بیداری در نظرم حقیقی تر می آیند. امروز نیز من باید همچون روزهای پیش با خیالاتم درگیر شوم و با توهمات آزاردهنده ای دست و پنجه نرم کنم چشمانم همچنان کمی تار و بی رنگ میبیند محیط را . گویی اطرافم خالی از شفافیت است. هاله ای مبهم و مرموز در نگاهم همچون بختک خانه کرده همان بختکی که از هفت سالگی تا کنون بروی طالع ام خیمه زده و قصد رها کردنم را ندارد . 

صبح سردی‌ست و کلاغی سیاه بروی ایوان نشسته ، گربه ی سیاه و پیر خانه هیچ اعتنایی به کلاغ نمیکند و کماکان بروی تکه فرش کوچک جلوی پادری نشسته و با دمش به زمین میکوبد

بروی تخت خواب فلزی و زنگار زده نشسته ام ، نگاهم خیره به شانه ی موی زنانه ایست که معلوم نیست از کجا و چطور سراز روی تاخچه ی اتاقم در آورده. یک لباس سفید نیز روی طناب اویزان شده ، نمیدانم از کجا امده!? شبیه لباس پرستار هاست . باز همچون تمام صبح‌های زندگیم دچار تردیدهایی عجیب و افکاری بیمارگونه میشوم و پیش از برخواستن از تخت خواب _ساعتها بی حرکت برای یافتن پاسخ برای سوالاتی روان پریشانه بفکر فرو میروم

 

 ،

من گاه میپندارد که در عالم زنده ها وجود ندارم ، و تنها روحی بی جسم و کالبد ، سرگردان و آواره‌ی بین دو دنیا هستم. روزگارم مملوء از سوالاتی بی جواب شده و گاه برای یافتن حقیقت خود را به این در و آن در میکوبم و عاقبت بی آنکه پاسخی یافته باشم گیج و منگ میشود و خسته و پریشان حال به کنج تنهایی ام پناهنده میشوم و همچون مردی درخود تبعید ، دوباره منزوی و تارک دنیا به غصه هائی فرسوده تکیه میزنم من برای یافتن مادرم سالها پیش به هرجایی سرزده حتی تمام قبرستان های شهر را زیر پا گذاشته ام اما باز هیچ اثری از مادرم نیافته اما همچنان به پیدا کردن و یا بازگشتش به خانه امیدوارم  

کمئ بعد

هم اکنون برای یک ساعتی میشود که پس از بیداری همچون مجسمه ای بی حرکت در بستر بفکر فرو رفته ام و خیره به لکه ی دیوار نمناک روبرویم درگیر با خویشتنِ خویش و شنونده ی نجوایی بیصدا از عمق وجودم میشوم ، اتاق در سکوت فرو رفته و من در حال غرق شدن در افکاری مجهول و ناخوشایند هستم. برای لحظه ای مکث میکنم و طبق معمول برای فرار از هجوم چنین افکار و پرسش های احمقانه ای سریعا از خانه خارج میشوم و سوی هدفی نامعلوم کوچه ها را طی میکنم هوای تازه که به صورتم میخورد کمی حالم جا می آید و نفسی عمیق میکشم، و به تصورات روان پریشانه‌ی لحظات قبل میخندم. عاقبت رد قدم هایم به بازارچه ی قدیمی و چوبی در حاشیه رودخانه ی زر ختم میشود . مکان شلوغ و متفاوتی را بتازگی کشف کرده ام ،و گاه با حضورم در آنجا برای لحظاتی بس زودگذر از هجوم افکار روان پریشان ام رهایی میابم . وارد کافه‌ی ظیافت میشوم سری بمفهوم سلام برای صندوقدار تکان میدهم او نیز لبخندی میزند ، همه جا دود گرفته و مملوء از عطرهای میوه ای قلیان است . لابه لای جوان های شاد و سرخوشی که مشغول معاشرت و کشیدن قلیانند خودم را جا میکنم ، نگاهم خیره به شیشه قلیان، ماتم میبرد ، کارگر قلیانسرا یک استکان چای می آورد و بروی میز میگذارد ، نمیدانم که آیا چای را برای من آورده یاکه شخص بغل دستی ام. من در انحنای استکان کمر باریک چای محو میشوم، عطر چای اگرچه تلخ اما خواستنی‌ست. من نیز به تلخی عادتی دیرینه دارم . لحظاتی سپری میشود که با ورود پسرکی قدبلند و باریک اندام بنام سیاوش جو و اتمسفر حاکم در کافه تغییر میکند ، تمام توجهات به سوی سخنوَری و خوش مشربی سیاوش جلب شده و از شوخی هایش همگی به خنده ریسه میزنند ، ولی من مدتهاست که خندیدن را از یاد برده ام و در نهایت امر و خوش بینانه ترین حالت ممکن لبخندی میزنم. سیاوش حرفهایی جدیدی میزند که به گوشم غریب و ناممکن میرسد ، به صحت و جدی بودنِ حرفهایش تردید دارم و به حالت چهره و برخورد اطرافیان نسبت به حرفهای سیاوش دقت میکنم اما گویی همگی با جدیت و سکوت گوش به حرفهایش سپرده اند و ادعای تغییر جنسیتش را باور کرده اند 

مجددا رنگ و لعاب حرفهایش شآد و شوخ طبعانه میشود ، بنظرم که خیلی پُررو و بی حیاست . سهیل با هیکل ورزیده و گوش های شکسته ساک بر دوش وارد کافه میشود ، مثل همیشه بدخلق و نچسب است ، با اخم نگاهی به من میکند ، و کنارم مینشیند ، جو و فضای کافه سنگین میشود ، به یکباره سیاوش با لحنی خنده دار سکوت را جر میدهد ،

_عام و علیک آق سهیل، دی جمیل و جمول جمالتو عشقه، نبینم توی لک باشی، کجا بودی ؟ نبودی! سرآخر نشد قسمت بشه باهات یه کشتی بگیرم ، 

صدای خنده ی اطرافیان یخ سهیل را آب میکند و لبخندی به تلخی میزند 

سیاوش خطاب به فرشاد کارگر کافه با لحن مسخره واری میگوید ؛ 

فرشاد بپر جلدی واسه آق سهیل یه سطل چای بیار با یه کله قند 

مجددا صدای خنده ی حاضرین 

 و اما من به چهره ها مینگرم ، به حرکات مینیکس صورتشان در حین سخن گفتن ، به اینکه چه راحت میتوان احساسشان را از حالت چهره ی شان فهمید . یکی شاد یکی غمناک ، کسی دیگر اما خودشیفته و پُرغرور ، آن دیگری شوخ و بزله گو کمی انطرف تر شخصی تنها و گوشه گیر مضطرب و مجهول . سپس به اسامی شان دقت میکند ، بنیامین، مبین ، ثارم، شهروز، صحاب، در این لحظه بطور کاملا اتفاقی و بی مقدمه جرقه ای در ذهنم زده میشود و بی سبب تصمیمی جدید و عجیبی میگیرم، اینکه زین پس خودم را بجای داوود ، دیوید معرفی کنم ، سپس لبخندی بر کنج لبانم بی اختیار غنچه میزند گویی از چنین تصمیمی احساس رضایتی درونی میکنم

  لحظاتی بعد بخودم آمدم و دریافتم ظاهرا دست کسی به استکان چای خورده و چای ریخته، اما بی تفاوت بنظاره نشستم و شاهد تکاپوی اطرافیان شدم، یکی استکان را برداشت یکی از خیس شدن شلوارش گله مند بود آن دیگری از خیس شدن قندهای درون قندان شرمنده بود شاگرد کافه، فرشاد با لنگ قرمزی که بروی گردنش بود سریع روی میز را خشک میکرد و من نیز در پَسِ این هیاهو از کافه خارج شدم و سوی خانه بازگشتم

 

 

من در انتهای هر روز از روزمرگی هایم ، به کنج خلوت و متروکه‌ی خانه‌ای نیمه مخروبه و وارثی باز میگردم. و هربار، این کار را بی نوسان و پرتکرار انجام میدهم و گاه از فرط درماندگی و تنهایی به گوشه ی فرسوده ی خانه ی وارثی و ضلح سوم اتاق پناهنده میشوم زیرا تنها در آینجاست که احساس راحتی میکنم . من گاه لبریز از ناگفته هایم میشوم و بی اختیار بر تکه کاغذی قدیمی و بی خط خیمه میزنم ، و قلم در دست بنظاره مینشینم تا که عاقبت واژگان و حرفهایی ناگفته از وجودم سرریز شده و قطره قطره بر روی تن برهوت کاغذ بچکند و واژه واژه نقش ببندند . در چیدمان واژگان مبتدی نیستم اما از هیچ قاعده و قانونی پیروی نمیکنم، و اغلب دلنویس هایم چیزی شبیه شعر سپید و یا موج نو بنظر میرسند که در نیمه ی راه تبدیل به دلنوشته ای بی مخاطب میشوند و کمی بعد از حالت مثنوی نیز در آمده و به حرفهایی عامیانه و ناامیدانه شباهت میدهند و گاه نوشته هایم تبدیل به نقش و نگارهایی مخشوش و شلوغ میشوند که در عین تاثیرگذاری و منحصربفرد بودنشان میتوان به راحتی در بطن آن خطوط پر ازدحام رد پایی از چهره ی یک مادر با نوزادی در آغوش یافت . اما همواره تمامی شان نافرجام میمانند و به دست بادی سرکش و کُهلی سپرده میشوند . اینک همچون دیوانه ای شوریده حال برای خویشتن خویش بروی تکه کاغذی زرد رنگ و قدیمی مینویسم

 

 . ‌ -همه چیز همان است که بود. -همه چیز تَوَهُمی بیش نیست. -حتی تعویض روزها ، و گذر ایام در نظرم بی معنا شده است.

 چقدر حادثه ها زود می آیند ، حسی پنهان در من٬ ریشه دوانده ، -سکوت خانه همچنان مرا میگیرد. و گهگاه صدایی واضح از پستوی تاریک و مخروبه‌ی خانه ، مرا میخواند همچون صدای مادرم. هرچه بیشتر کنکاش میکنم ، بیشتر گیج و سردرگم میشوم. هرچه بیشتر کنجکاو میشوم ، کمتر میفهمم. آری، من زاده‌ی یک حادثه ام. اما پذیرش حقیقت برایم ناممکن است. - در سرشت وجودم همیشه دردهایی هست که سبب ناتوانی ام در معاشرت با دیگران میشود و من نیز. همچنان دلم میگیرد-در غروب- در شب های تاریک شهر. و گهگاه در خواب روحم در سکوت پرواز کنان، سوی نور اوج میگیرد . آنگاه که چراغ ها خاموش می شوند٬٫ -حس پنهان من بیدار می شود. -حسی غریب. -فراتر از غم تنهایی. -حسی که نمی دانم با که میتوان در میان بگذارم جز خدا. -چقدر تار و مبهم به یاد دارم گذشته ها را. -رویاها و آرزوهای محالم را. -سختی ها را٬٫ - غروب های سنگین را. -سکوت هایم را. -لبخند ها را. -اشک ها و درد هایم را.- اما از یادم گریخته خاطرات روز اول مدرسه ، و حرف ها را. -چشم ها را. -خرده گرفتن های مادرم را. -من تنها به یاد دارم تصویر زیبای مادرم را. او زنی بی ادعا بود. -از بدیها میشکست و رد میشد. من اما نه!،، از همان دوران کودکی همچون سازی ناکوک بودم که به هر زخمه‌ای ، به خروش می‌آمدم. داد میزدم فریاد را بر صفحه‌ی روزگار میکشیدم . میجنگیدم. بحث میکردم، دهان به دهان می‌آمدم. سلاح من ، زبانم بود. همواره در آستین خود ، جوابهای رُک و تند و تیزی آماده داشتم. مادرم میگفت که سعی کن همیشه زبان ، بی زبانان باشی یا که جنگجویی تنها در لشگر مظلومان ، در جنگ با ظلم باشی. اما،در دلم رویایی شیرین و بزرگ داشتم، من غمگینم ، دیرزمانی‌ست که رویایم را گم کرده ام. گویی که اکنون در عمق وجودم دچار دگرگونی شده ام. ، گویی در ذهنم ، مفهوم زمان و مکان را گم کرده ام. گویی بین ابعاد کائنات سرگردانم. - شاید تمام این تفاوت ها برای آن است که در طالع ام چیزی بی همتا مقدور گردیده و حتی شاید به خواست خدا قرار بر ان باشد که من بشوم انتخاب برای حرکتی بزرگ. -دنیا خواستگاه خواسته های من است! من مانده ام باقی در پسِ پایان یک تراژدی ، اما نمیدانم مقصرکیست ، علت و معلول چیست که اینچنین تلخ یک بغض قدیمی اسیر در گلوست ، و یک آغوش۱ احساس محکوم به تنهاییست ، براستی آیا در این میان آن مادر شیرین صفت که شبانه از خانه گریخت مجرم نیست؟ ای کاش از ابتدا ازدواج نمیکرد تاکه مرا بدنیا نمی آورد تا که بعد فوت پدر او هرگز نمیهراسید ، نمیگریخت ، درخودش فرو نمیپاشید ، از کی باید برنجم من ؟ ..     

 چندی بعد ...

 

و در انتهای روز باز به خانه باز میگردم و گلدآن شمعدانی ناآشنایی را جلوی درب چوبی و زهوار دررفته ی خانه میبینم و با کمی تأمل و مکث از آن رد میشوم. نگاهی به برگهای خشکیده ی کف حیاط می اندازم که روز به روز به تعدادشان افزوده میشود ، سپش پایم را بالا آورده و لبه ی ایوان میگذارم تآ بندهای پوتینم را باز کنم و بی اختیار چشمم به دانه های ارزن می افتد که روی ایوان نامنظم ریخته شده اند ، سرم را آرام بلند کرده و نگاهم را به قفس زنگار زده میدوزم کمی عجیب است ، سالهاست که این قفس رنگ پریده و زنگارزده چهچه هیچ پرنده ای را به خود ندیده من که به چنین اتفاقات عجیبی عادت کرده ام لبخندی معنادار میزنم و وارد اتاق میشوم، رادیوی کهنه‌ای که روی تاخچه ی خاک گرفته بود اکنون سرجایش نیست و به زیر پایه ی فلزی تخت خواب افتاده ، یک عروسک کاموایی نیز کنارش تکیه زده ، و از همه عجیب تر آنکه یک گهواره ی چوبی و قدیمی از ته انبار به داخل اتاق آمده ، باز هم حوادث بی آنکه توجیح قانع کننده داشته باشند یک به یک روی میدهند و آرامش خاطرم را جرعه دار میکنند . من به آرامی دگمه ی پخش پیغامگیر تلفن را میزنم تا از تماس های احتمالی باخبر شوم ابتدا چند بوق ممتد سپس صدای نفس های آرام و پیوسته ای که از آنطرف خط ساکت و بی حرف مانده ، در پس زمینه اش صداهای متفاوتی به سختی شنیده میشود مانند بسته شدن یک درب بزرگ فلزی در مسافتی دور ، صدای خنده های مکرر و آزاردهنده ای که بنظر زنانه می آیند ، و صدای پچ پچ هایی موهوم و نامفهوم ، صدای عبور چند زن در حال بحث و مجادله ، صدایی شبیه پیج کردن از پشت بلندگو و فراخواندن شخصی به یک مکان خاص، انعکاس ناله ای از جایی کمی دورتر ، مجددا نفس های یک ناشناس از آنسوی خط و... بوق که یکنواخت پخش میشود و خبر از پایان تماس میدهد     

  بوق های ممتد و اتمام پیغام در پیغامگیر و سکوت سنگینی که تمام اتاق را فرا میگیرد و سپس هجوم افکار ازار دهنده ای که از هرسوی روح و روانش را مورد تجاوز قرار میدهد 

 

 در میان سیاهی ناتمام اتاقش مثله همه ی شب های گذشته اش آلوده ی فکر های بی پایان فکر های بی نتیجه... خود را ویران تخت گوشه ی اتاق سوت و کورش می کند. -سیگارش را روشن می کند و چشمانش را می بندد. باز هم می رود در رویا... توهم های احمقانه ی همیشه گی! و باز هم... چُس دود های او که با پُک های عمیق همراه میشود‌. ..خسته از روزمره گی هر روزش تن لش اش را رو تختش درون تک اتاق سالم خانه ای بی سقف ، ویران می کند... چشمانش را می بندد و رها می کند فکر شلوغش را از بند های زمینی اش. -فندک طلایی زیبایش را روشن میکند بابوی سیگار برگ اوج می گیرد با هیاهوی گنجشک ها حس سبکی می کند. پرواز می کند در دنیای خیال. 

جمعه ای جدید آغاز شده و به آرامی داوود را سوی غروبی دلگیر سُر میدهد، غروب او را یاد دلتنگهایی ِ قدیمی اش می اندازد.. داوود بی معطلی پیش از انکه باز افکار پریشانش بسراغش بیاید عزم خروج از خانه را میکند کفش های چرم مشکی اش را پایش می کند و مثل همیشه همین موقع ها راه می افتد در کوچه.. راه می رود. راه می رود. راه می رود. تن خسته و بی رمقش را آواره ی یک نیمکت در باغ محتشم می کند. پای راستش را روی چپ می اندازد. از رهگذری ساعت را سوال میکند! اما مثل همیشه کسی جوابش را نمیدهد، چند قدم بالاتر کسی از همان رهگذر ساعت را میپرسد و رهگذر صبورانه و با مهربانی پاسخش را میدهد. و در این لحظه برای هزارمین بار در ذهن سوشا جرقه ای زده میشود و با خودش میگوید : شاید اطرافیان مرا طرد نکرده اند شاید من دنیا را ترک کرده ام ، براستی شاید صدایم را غیر خودم هیچکس نشنود !..  

 ادوین چشمهایش را می بندد و باز هم به ادامه ی افکارش میپردازد... -فکر های بی پایان... -سرش را بلند می کند. -سیگارش را روشن می کند. باز هم آن واژه آرایی قدیمی که در پستوی افکارش یک به یک ؤاژگان را کنا هم میچیند و کلمات رو به خط میکشد ،  

 سکوت و سکون. دود غلیظ سیگار و سِت مشکی لباس هایم. کسی از درون با دلم نجوا میکند ، و تصوراتم را بیصدا ، در دلم زمزمه میکند . در انتهای جاده ای مه آلود ایستاده ام و از فرسنگ ها دورتر ظهور کسی را به نظاره نشسته ام‌. اطرافم را ابر های سیاه پر کرده است آنقدر که حتی خاطراتم را به سختی می بینم . آن شخص نزدیک میشود ، چهره اش آشناست ، چادری سفید برسر دارد و لبخندی زیبا بر لب ، چه بی اندازه شبیه مادرم مریم است. اما کمی پیرتر ، گوشه زلف سفید موهایش بروی چهره اش افتاده و به عبور هر نسیم در هوا میرقصد و باز به روی چشمش میافتد ، و صدای قار قار های کلاغی در دوردست توجهش را جلب میکند و به آرامی در برابر چشمانم محو میشود ، انتهای قصه ی من به کجا ختم می شود؟ شروعش را به یاد ندارم . ولی آیا پایانی خوش در انتظارم است؟!؟ از این جاده ی طویل ترسی عجیب دارم از بی اعتنایی مادرم وحشتی عظیم دارم . 

داوود چشمانش را به آرامی باز میکند اما با تعجب و در کمال شگفتی خود را درون خانه میبیند ، باز هم تناقضات و حوادثی که هرگز نتوانسته دلیلی برایشان بیابد ، او به یاد نمی آورد که چگونه از روی نیمکت پارک به کنج نمور و متروکه ی خانه آمده ، او خسته از سوالات بی جواب و خسته تر از تمامی این خستگی هاست. 

 

کمی بعد 

روزی نو و تقدیری جدید برای داوود آغاز شده 

 گنجشکها روی شاخسار خشکیده ی انار بی وقفه و بی نظم جیک جیک میکنند و از شاخه ای بر شاخه ی دیگر میپرند کمی آنسوتر بروی کابل های بلند برق کبوترهای سیاه رنگ چاهی به صف نشسته اند و منتظرند تا پیرمرد دوچرخه سوار باز مثل هرروز برایشان دانه بریزد

 واما بتازگی صدای گریه ی نوزادی از خانه های انتهای کوچه بگوش میرسد همان خانه های قدیمی و آجرپوش با دربهای چوبی و دیوارهای قطور که حسی انتزاعی و موهوم را به داوود میبخشد . صبح آرام روز یکشنبه از راه رسیده و یک لنگه کفش داوود ،یک گوشه‌ی اتاق راست ایستاده و لنگه‌ی دیگر به پهلو افتاده است ، احساسی شوم و نامیمون در وجودش جاری میشود بی شک حادثی در حال رویدادن است داوود به حیاط میرود از درز باز شده ی درب چوبی خانه به انتهای کوچه نگاهی می اندازد پیرمرد دوچرخه سوار با کلاهه قفقازی اش ایستاده و به کبوتران دانه میدهد ، گربه ی سیاهه خانه بروی شانه ی دیوار نشسته و خلقش تنگ است ، سپس صدای جیغ و شیون از انتهای کوچه شنیده میشود ، گویی حادثه ای رخ داده ، عده ای به آنجا می شتابند و کسی میرود تا پلیس را خبر کند ، لحظاتی در سردرگمی میگذرد و عاقبت از حرفهایی که بین همسایگان رد و بدل میشود برایش آشکار میگردد که نوزادی به سرقت رفته ، داوود از خودش میپرسد که چه کسی حاظر است یک نوزاد را از مادرش جدا کند ، سپس باز صدای زنگ دوچرخه ی قدیمی پیرمرد بگوش میرسد داوود خم میشود تا از شکاف درز درب به کوچه نگاهی کند ، پلیس آمده و پیرمرد از دوچرخه اش پیاده شده و به آرامی چیزهایی را به پلیس میگوید سپس هر دو به سمت درب چوبی خانه و داوود خیره میشوند ، گویی راجع به خانه‌ی داوود سخن میگویند ، داوود بفکر فرو میرود و ..

    ‌ ناگاه صدای قدمهایی از انتهای حیاط خانه بگوش میرسد . داوود با تعجب و به آرامی برروی پاشنه ی پایش میچرخد و به پشت سرش سمت انبار متروکه ی خانه نگاه میکند ، صدای زمزمه ی آوازی همچون خواندن لالایی برای نوزادی بگوشش مینشیند ، بی شک کسی وارد خانه شده و درون انبار پنهان کرده خود را ، داوود که سری نترس دارد با قدمهایی نرم سمت انبار خیز برداشته و چوب دستی اش را در دست میگیرد و سمت باغچه ی ته حیاط پیش میرود ، پشت درخت انجیل لحظه ای می ایستد و باز گوش به نوای زمزمه واری میدهد اما اینبار براحتی برایش مستند میشود که صدا از درون حمام بزرگ و نیمه مخروبه ی خانه می آید و نه از انبار. او قدمی بر میدارد و صدای خورد شدن برگ خشکی زیر قدمهایش سبب قطع شدن زمزمه میشود و به یکباره صدای گریه ی بلند نوزادی از پستوی حمام سکوت را درهم میشکند ، و صدای بستن و کوبیده شدن درب چوبی ابتدای حیاط توجه اش را سمت مخالف جلب میکند ، داوود که شدت بسته شدن درب شوکه شده به دیوار نم گرفته ی روبرویش خیره میماند و شدیدا به نقطه ای ثابت زل زده و در افکاری ضد و نقیض جاری میشود او رنگ از رخصارش پریده و ماتش برده بطوری که حتی پلک هم نمیزند ... 

 

به یکباره پلکهایش تکان خورد ،چشم باز کرد متوجه شد که صبح شده و بروی تخت خوابش است. اتاق هنوز تاریک است او سریع به درون حیاط دوید و به بیرون نگاه کرد. هیچ گنجشکی بروی شاخه نیست هیچ کبوتری بروی سیم برق ننشسته و هیچ دانه ای هم بروی زمین ریخته نشده ، او کمی در سکوتی که بر فضا حاکم شده دقیق میشود ، صدای گریه ی نوزاد بگوش نممیرسد ، نفس عمیقی میکشد و خیالش آسوده میشود که تمامش خواب بود و هیچ نوزادی از مادرش ربوده نشده ، کمی بعد تنها خِــیث خـِیثِ برگهای خشکیده‌ای که زیر جارویِ رُفته‌گر بروی تَن سرد ِ سنگـــفَرش سابیده میشدند از درون کوچه بگوش رسید . و صدای بوق یک ماشین ، صدای پایِ چند رهگـُذَرِ شتابزده که از کوچه گذشتند ، صدای گربه‌های پُرتعدادی که درون خانه‌ی نیمه‌مخروبه‌ی همسایه زندگی میکنند و هربار از شکاف شیشه‌ی شکسته‌ی یکی از پنجره‌ها به درون عرض باریک کوچه میجهند و میومیو سرمیدهند. صدای عبور ماشینی سنگین از خیابان اصلی . که با وجودِ صدها متر فاصله‌ای که بین خیابان‌ و اتاقش است اما باز شیشه‌ ی پنجره هارا لرزاند. داوود رغبتی به جدا شدن از رخت‌خواب ندارد مثل هرروز و هرصبح او ماند و پرسشهای بی‌جوابی که درون ذهنش قُـــلقـــُله راه انداخته بود . تکانی به خودش داد ، لحاف شندره را از رویش بکناری زد. تخت‌خواب قدیمی و چوبی به جیرجیر افتاد. پاهای عضلانی و پُرمویش را از لبه‌ی تخت آویزان کرد. ازجا برخواست و صدای کشیده شدن دمپایی بروی فرش کهنه‌ی اتاق ،سکوت را خَــ‍ـراشید. روحش درد میکرد. جلوی پنجره رسید. پرده‌ی کهنه‌ی زردرنگ را به کناری زد. ذرات ریز گَرد و غُـبار به سر و صورتش ریخت صدایی در دلش نجوا کرد و گفت؛ . روزهای سخت و عذاب‌آور دیگر تمام شده‌اند. سپس زیر لب با لحن شوخ طبعانه ای ادامه داد؛ حتما روزهای سخت‌تر و فلاکت وار تری قراره آغاز بشه ..

، در نظرش بیرحم‌ترین رفتار را تقدیر با او میکند . هرروز همینجور است. از سپیده‌ی صبح تا سیاهی شب گویی هر بار ،یک قرن است . اینک نی همچون روزهای سابق صبحدم پس از بیدار شدن از فرط غصه‌ای نامعلوم و هجوم بُغضی تحمیلی و اجباری ، چند قطره‌ای اشکین میشود، اشکهایش بر روی گونه‌هایش سُـر میخورند و ردٌی خیس و نمناک پشتشان جا ماند او دستی بر زیر پلک چشمانش کشید و اشکهایش را پاک کرد سپس پرده‌ی سفید و کوچک بکارت پنجره را بکناری زد. نور بی‌رَمَــقی به درون خانه تابید. داوود سر بروی شیشه نهاد. زیرچشمی به دوردستهای مرتفع نگریست. بروی بلندترین شاخه چنار ، کلاغی بزرگ در خودش کِس کرده است. 

سکوت و آرامش زودگذر است و اینبار از درون حیاط و سمت درب خانه ، صدایی زنانه بلند میشود و پشت سر هم و پرتکرار سینزده بار صدا میکند؛

خان‌جون

خان‌جون 

خان‌جون و....

داوود با چشمانی که از شدت تعجب گشاد و گرد شده سریعا بسمت درب میرود و درب را باز میکند ، کسی نیست ، او باز میگردد داخل حیاط و چشمش به شیشه ی شیر ی شکسته می افتد که کنار پای حوضچه افتاده و لکه ای سفید از شیر که بروی کاشی ها نقش بسته و تا به زیر گلدان گل خشکیده ی شمعدانی پیش رفته .....

 

 

 

 

۱ نظر ۲۸ فوریه ۲۰ ، ۰۲:۴۹
kk jj

مشکل مریم السادات از آنجایی آغاز شد که فردی قانونمند و سختگیر بعنوان رییس جدید آسایشگاه روحی روانی منصوب گشت و.....

 

تقویم چهار برگ دیواری به اواسط اسفند رسید و رشت سردش شد. در سکوت غمزده ی شبهای آسایشگاه ، مریم سادات نجوایی آشنا را میشنید گویی روح پسرک خردسالش از پشت سی تقویم همچنان او را میخواند ، گاه در عالم خواب و رویا صدای پسرش را آنچنان واضح و رسا میشنیدش که با صدای بلند پاسخش را میداد و ناگزیر به بیداری میرسید 

 مریم السادات در آستانه ی پنجاه سالگیش است ، او تنها داوطلب برای کمک کردن به پرستارهای آسایشگاه ست و چنان پر انرژی و با نشاط ، سرزنده و با شوق در انجام کارها به پرسنل کمک میکند که گویی یک عمر آرزوی پرستار شدن را در سر پرورانده ، او بی وقفه با شیطنت های کودکانه ، و قلبی رئوف و نگاهی پاک با لبخندی همیشگی بر لب و بهمراه صدایی لطیف و دلنشین و سرزندگی خاصی که در حرکات و رفتارش دیده میشود براحتی به قلب هرکسی رخنه میکند و مهرش را در خاطر همگان مینشاند.

   مریم در جوانی یکبار ازدواج کرد ولی تنها پس از چهل روز زندگی مشترک بنا برتکلیف شوهرش عازم جنگ شد و او هرگز نتوانست خبر خوش باردار بودنش را به وی بدهد ، زیرا وضعیت او مفقودالاثر اعلام گردید مریم نیز فرزند پسری بدنیا آورد و اسمش را داوود گذاشت و تا هفت سالگی او را در غیاب پدرش به تنهایی بزرگ کرد و روانه ی مدرسه اش کرد که اما او نیز تنها یکماه پس از اغاز مدرسه اش یک شب دچار تب شد و نیمه شبی بر اثر تشنج فوت نمود مریم به همراه مادربزرگ پیرش در خانه ای کلنگی و وارثی رخت سیاه به تن کرد و هنوز چهل روز از فوت پسرش نگذشته بود که در عین ناباوری خبر رسید که شوهرش پس از هفت سال مفقودالاثر بودن پیدا شده و کاشف بعمل آمده که اسمش جزء زندانیان یک زندان کوچک در ابوغریب عراق است که بدلیل نامعلومی نام این زندان و اسیرهایش در هیچ کدام از لیست های سازمان ملل قید نگردیده ، و سبب هفت سال بیخبری و چشم انتظاری گشته ، خون تازه ای در رگهای مریم به جریان میافتد که خبر تازه ای مبنی بر تبادل زندانیان بین دو کشور ایران و عراق از اخبار سراسری اعلام میگردد . از همه بهتر آنکه اسمش شوهرش را نیز جزء اسامی آزاد شدگان میابد ، او خانه را آب جارو میکند سراسر شور و شعف اشک شوق میریزد ، در هنگام ورود همسرش را به رسم ادب برای عرض احترام به خانه ی مادر چند شهید میبرند که از آنجا، در تماسی تلفنی و کوتاه با مریم همکلام میشود ، مریم ثانیه شماری میکند تا هرچه زودتر یوسف گم گشته اش را ببیند او لباس مشکی اش را در میاورد تا مبادا در ابتدای امر بد یومنی کرده باشد ، و روز موعود فرا میرسد که....!..

 مریم سادات پیکر بی جان همسرش درون تابوتی که پرچم سه رنگ وطن به دورش پیچانده اند را بر دوش اهالی شهر میابد که انبوه جمعیت با فرستادن سلام و صلوات در حال وداع و تشیع جنازه اش تا قبرستان شهر میباشند ، بناچار باز لباس مشکی اش را تن میکند سپس در میابد که گویا شوهرش در بدوه ورود به وطن از مرز خرمشهر با استقبال بی سابقه ای مواجه گردیده و توسط جمعیت مشتاقی که به پیشوازش آمده بودند دوره میشود و شور و شوق ها و خوش آمدگویی ها به حلقه ی گل ختم نمیشود و تشویق حضار در سالن خانه ی آن شهید سبب شده جمعیت او را همچون قهرمانی بر روی دوششان بلند کنند که از بد روزگار سرش به شدت به تیغه های چرخان و پر سرعت پنکه ی سقفی گرفته و در دم جان به جان آفرین تسلیم میکند...

از آن پس برای مقطعی کوتاه مریم دچار فروپاشی روانی میشود...

 

حال پس از گذشت سالهای بسیار ، مریم همه ی خاطرات تلخ زندگیش را به دست فراموشی سپرده و حتی او در این روزها از سر شیطنت و خلق و خوی شوخ و شیطنت امیزی که دارد خیلی ها را سر کار میگذارد و وانمود میکند که هرگز ازدواج نکرده و حتی اینکه برخلاف عامه‌ی مردم از اینکه پیردختر خطابش کنند ناراحت نمیشود . چشمان درشتش از خیره شدن به نگاه دیگران عبایی ندارد و نگاهش گیرا و سحرانگیز است بطور حتم خودش نیز از چنین خاصیتی در نگاهش آگاه‌ست که سعی در چشم در چشم شدن با دیگران دارد . اکثرا یک نوع حس طراوت و امید به زندگی در وجودش به وضوح دیده میشود .  

او ریز نقش و با چهره ای زیبا و دوست داشتنی در عین حال ساده و بی آرایش ‌ست که بطرز اعجاب انگیزی معصومیت نهفته در چهره اش بر دل همگان مینشیند او مدتهاست که در آسایشگاه روحی روانی شفاه بستری ست و هربار که او را سالم و بی نیاز از درمان اعلام میکنند به طریقی خودش را به آسایشگاه تحمیل میکند و طی گذر سالها تبدیل به یکی از ستون های آسایشگاه شده که در همه ی امورات تاثیرگذار است و به نحوی آچار فرانسه ی آسایشگاه محسوب میشود و آنچنان خوش مشرب و شیرین بیان است که همه ی پرسنل و بیماران دیگر با او دوست و صمیمی هستند. او تنها سنگ صبور و محرم راز اکثر افراد حاضر در آسایشگاه است و در ظاهر امر که براستی نسبت به برخی از پرستاران و پرسنل آسایشگاه نیز سالمتر و نرمال تر بچشم می آید. خودش هم نیز بخوبی از این نکته آگاه ا‌ست که تنها بواسطه ی تفاوت لباسش با لباس پرستاران میتوان دریافت که او یکی از بیماران بستری در آسایشگاه است

مریم از بدو کودکی و هفت سالگیش تنها یک آرزو داشته و نتوانسته از راه اصولی و حقیقی بدان دست یابد او ارزو داشته که پرستار شود اما این روزها در پنجاه سالگی توانسته به مرور زمان میانبری برای رسیدن به ارزویش بیابد ، و بلطف تایید صحت سلامتیش اینکه یک روز در هفته در کنار پرستاران دیگر اسایشگاه در انجام امور به آنها کمک کند . آنهم تنها در روز سه شنبه ی هر هفته ، چون به دلیل عیادت ها و افزایش رفت و آمدها کل آسایشگاه دچار نوعی هرج و مرج و آشفتگی میشود و تنها مریم سادات قادر است با حوصله و صبورانه چنین موردی را مدیریت کند.   

  روز سه شنبه رسید و ساعت ملاقات آغاز شد ،مریم السادات که طبق معمول از آمدن روز سه شنبه سرخوش و شادمان است ازسر خوش‌قلبی و مهرِ خواهرانه‌ای که نسبت به دخترک نوجوان و تازه وارد ( نیلیا ) دارد او را نیز با خودش همراه میکند ، و سریعا به رختکن ویژه ی کارکنان میرود و لباس مخصوص و قرضی پرستاری اش را که فقط ویژه ی سه شنبه هاست بر تن میکند و با شوق و شعفی کودکانه با قدم های ریز و هم‌اندازه تا انتهای اتاق رختکن رژه میرود و جلوی آیینه‌ی قدی و قدیمی مکثی میکند ، کمی نیم رخ و بی حرکت می ایستد ، در چشمانش برقی از حس رضایت میدرخشد ، از گوشه‌ی چشمش یک‌وری به تصویر خود خیره میماند ، برای اینکه بتواند نیم رخ چهره ی خود را ببیند آنقدر زاویه ی نگاهش را متمایل به چپ میکند تا عاقبت چشمش سیاهی و سرش گیج میرود سپس با وسواس دستی به خط اتوی مانتوی سفیدش میکشد و یک گام به تصویرش درون قاب آیینه‌ی دیواری نزدیک میشود و سرش را جلو میبرد و به چروک های پیشانی اش دقیق میشود ، کمی چشمان درشت و نافضش را کوچک و بزرگ میکند , ، و در آخر هم با انگشت اشاره اش یک رشته از تار زولف سفید موههایش را از زیر مقنعه بیرون میکشاند و بروی چهره اش میاندازد ، لبخندی نامحسوس بر چهره اش نقش میبندد. گویی که دنیا بر وقف مرادش شده . 

 

 

برای آنکه سکوت نیلیا را بشکند و حرفی با او زده باشد تا بلکه کمتر احساس غریبگی کند تصمیم میگیرد که جوکی برایش تعریف کند و تا لب میگشاید که چیزی بگوید در تصویر آینه ی دیواری میبیند که نیلیا سرجایش نیست و سریعا برمیگردد و پشت سرش را نگاهی میکند تا او را بیابد اما در کمال تعجب او همچنان سرجایش ایستاده ، مریم یکه خورده و دلش از اضطراب ضعف میرود با کمی سردرگمی و دستاپچگی میپرسد؛

_نیلیاجون کجا رفته بودی یهو؟ چه جوری اینقدر سریع برگشتی یهو؟ من ندیدمت اولش ،ولی بعد دیدمت یهو

_مریم ژون چی میگی شما ؟ منم که متوجه نمیشم منظورت چیه 

_آخه اول نبودی ! بعدش بودی ! کجابودی که نبودی؟ 

_وای مریم ژون چی چی بودبودبودی راه انداختی ، چرا رنگت یهو پریده ؟ شما هم که مثل دوستم هاجر داری حرف میزنی

_ آخه راستش اول نبودی توی تصویر آینه و برگشتم دیدم پشت سرم هنوز سرجات وایستادی ، یکم گیجم کردی والا

_مریم سادات ژون آخه من همش دارم میگم که یجای کارم میلنگه ، اینکه چیزی نیس ، من حتی زیر بارون خیس نمیشم ، توی آتیش نمیسوزم اما راستش از آب جوش خیلی وحشت دارما. راستش رو بخوای خیلی هم میترسم همیشه که یهو ناغافل یکی آب جوش بریزه سرم

_این چه حرفای مسخره ای هست که میزنی دخترجون ، عیبه تو که دیگه بچه نیستی ، دست از خیالبافی بردار، حتما همین حرفارو زدی که مادربزرگت تو رو آورد اینجا و بستری کرد 

مریم کمی بفکر فرو رفت و نگاهش خیره به کفپوش رختکن ماند و غرق در افکاری ناشناخته شد تمام طراوت و شوق و شعفی که داشت پر پر گشت و چهره اش بی روح و غمناک شد و لحظاتی بعد سرش را بالا اورد و رو به نیلیا گفت ؛ 

_نیلیا احتمالا بخاطر زندگی در کنار مادربزرگت دچار چنین تصورات غلطی شدی به نظر من که مادربزرگت هم به درمان نیاز داره 

_مریم ژون چرا اینو میگی؟

_آخه ماشالله با اون سن و سالش یه سری چیزای عجیب و باورنکردنی میگفتش که من خنده ام گرفته بود 

_خب مگه چی میگفتش مادرژون

_یه چیزایی مث اینکه اسمت آیلین هست و چون الان توی کما هستی و بین این عالم و اون دنیا سرگردانی اسمت را برعکس تلفظ میکنی و میگی نیلیا ، فقط باید بهت بجای غذا و دارو درمان گلهای معطر بدیم تا عطرشون کنی و عود و کندور بخار کنیم تا فضا خوش عطر بشه و تنها با دعا خوندن برات میشه بهت کمک کرد تا به زندگی برگردی و یه چنین چیزایی 

لحظاتی بعد..

پس از گذشتن از طول آسایشکاه بر سر جای همیشگی اش یعنی کنار اولین ستون در ابتدای سالن ورودی ملاقات میرود لبخندی به چهره ی شیرینش می نشاند و همچون ستون کمرش را صاف کرده و سلفه ای میزند تا صدایش را صاف کرده باشد آنگاه برای ساعاتی همچون فرشته ای مهربان و دوست داشتنی به تک تک خانواده ها خوش آمد میگوید برخی از ملاقات کننده ها را میشناسد و برخی را نه . اما بیشتر به همکلامی با افراد غریبه و ناآشنا تمایل نشان میدهد چون آنگاه راحت تر میتواند در نقشش فرو رود و از طرفی دیگر نیز پس از هر راهنمایی و پرسش و پاسخ و تعاملی که روی میدهد وی احساس خوشبختی را در عمق وجودش لمس میکند و از اینکه توانسته مُسمر ثمَر واقع شود خوشنود میشود . خانواده های بسیاری بمنظور ملاقات و عیادت از بیمارشان در رفت و آمدند اما اینک برخلاف سابق مشکل جدیدی بوجود آمده چون از آنجایی که بتازگی شماره و ردیف اتاق ها و نام‌های هر کلیدور و بخش بنا به دستور رییس جدید آسایشگاه تغییر کرده ، اکثر مراجعه کنندگان گیج و سردرگم شده اند و بی هدف به این سو و آنسوی سالن در حرکتند و مریم السادات با رویی گشاده و لحنی دلسوزانه و صدای دلنشینش یک به یک هرکس را به مکان صحیح و مورد نظرش راهنمایی میکند ، چیزی نمیگذرد که همچون دایره ای چند لایه به دور تا دورش جمع میشوند تا نوبتشان بشود و با راهنمایی او به سالن و اتاق مورد نظرشان هدایت شوند ، در این لحظات مریم خوشبخت ترین فرد درون این شهر بارانی ست و احساس میکند نقطه‌ی پرگاری‌ست و درون دایره ای پیرامونش ، عاقلان سرگردان .   

.

روز سه شنبه به شب میرسد و  

صبحدم یک چهارشنبه‌ی سرد و معمولی در اواسط اسفند ماه آغاز میشود و مریم السادات را به اتاق رییس جدید آسایشگاه فرا میخوانند تا پاسخ کمیسیون پزشکی را اعلام کنند و در نهایت امر برگه‌ی ترخیصش را به وی ابلاغ میکنند و به دستور ریاست آسایشگاه به او فرصت داده شد تا قبل از ظهر فردا آسایشگاه را ترک کند... 

صبح فردا

مریم نمیخندد و اخم هایش در هم گره خورده بروی تختش روبه آیینه ی دیواری نشسته و ناخنش را میجود گاه بطور وسواسگونه ای با زلف موی سفیدش بازی کرده و بی وقفه از پیشانی رشته مویش را با انگشت اشاره پیچ و تاب داده و تا زیر لبانش میکشاند ، آخرین روز حضورش در آسایشگاه است و او که تمام شب را بی قرار و مضطرب بوده لحظه ای هم خواب به چشمانش نیامده . سپس نگاهی به ساعت گرد دیواری میکند و ناگه جای خالی نیلیا را حس میکند و میپندارد که بی شک به اتاق دیگری منتقل شده سپس پابرچین از اتاقش بیرون آمده و سوی رختکن پرسنل میرود .

یکی از کارگران بخش خدمات بنام خانم مظلومی با قد و هیکل درشت و ظاهر ی تهی از ظرافت زنانه با چکمه ها و دستکش های لاستیکی و سطلی از آب و کف و اسفنج حین عبور از رختشورخانه صدایی به گوشش میرسد و چند گام به عقب باز میگردد و نگاه دیگری به داخل اتاق رختکن می اندازد و با صدای نخراشیده اش میپرسد؛

_کی اونجاست؟ آهای با شمام . کی داخل اتاقه؟

_خانم مظلومی سلام ، منم ، خسته نباشی ، صبح زیبات بخیر.

_شما کی هستی آخه ؟ بیا اینور ببینمت 

(مریم با لبخند همیشگی‌اش و برق چشمانش در حالی که در حین تعویض لباسش است از پشت کمد لباسها سرش را بیرون میاورد و زلف زیبایش از روسری اش بیرون آمده و در هوا پیچ و تاب میخورد که کارگر آسایشگاه با دیدنش به یکباره اخم هایش از هم باز شده و گل از گلش میشکفد) و میگوید؛

_الهی بمیرم واست مریم گُلی، ببخش بخدا ، صدای خوشگلت رو نشناختم مهربونِ من.. 

(سپس انگار که دنبال کسی برای شنیدن حرفهایش بگردد و حال دو گوش شنوا یافته باشد ، به داخل رختکن می آید و جاروی بلندش را به دیواره ی اتاق پرو تکیه میدهد و بروی نیمکت چوبی مینشیند نیمکت قدیمی و زهوار در رفته تر از آن است تا بتواند وزن سنگینش را تحمل کند و از هر زاویه ی فرسوده اش صدای ناله ای بلند میشود اما خانم مظلومی بی تفاوت است و نفسی از ته وجودش میکشد و بی مقدمه شروع به صحبت میکند ...)

_مریم گلی شنیدم قراره از پیش ما بری؟ 

_آره ، آخه دیروز جواب کمیسیون پزشکی بهم ابلاغ شد . چون هفته ی پیش سه تا روانشناس جدید از تهران واسه کمیسیون پزشکی من اومده بودند که با زیرکی سرم رو گول مالیدن و منم که ساده و زود باور ، راحت بازی خوردم و دستم رو شد 

_یعنی چی؟ تعریف کن ببینم 

_من همش ادا اطوار دیوانه ها رو در اوردم و از بدو ورود به اتاق زیرلبی شعر خوندم ؛ شب که شَما بَخانه ، زَنای گیره بهانه(یک ترانه ی محلی گیلانی) .... و وقتی اسمم رو پرسیدند گفتم که ؛ سوسک دیوونه توی هندوونه 

_خخخ وای خدای من تو باید بازیگر میشدی جون خودم خب بعد چی شد؟

_یکیشون پرسید چند وقته اینجا بستری هستی و چند بار بهت شوک الکتریکی داده شده ؟ خندیدم در جوابش پرسیدم؛ سایز ۴۶ هم داره؟ یا نه لنگه به لنگه مُد شده . بعد یکی به اون یکی گفت که اسمش رو توی لیست شوک الکتریکی اضافه کن و با خانواده اش تماس بگیرید تا واسه رضایت نامه قبل از شوک حضور پیدا کنن . 

_که من یهو ترسیدم و حرفشون رو باور کردم سریع گفتم ولی آخه شوک چرا ؟ 

بعد گفتند که پرونده پزشکی من توش هیچ نوع مشکل روانی ای ثبت نشده بعد گفتم که من بیمارم و ناراحتی اختلال دوقطبی دارم اونا پرسیدند که یعنی چی؟ منم براشون توضیح دادم که دچار دوره های سرخوشی و شیدایی میشم و بعدش دچار افسردگی شدید و یهو با دیدن لبخندشون فهمیدم که دستم رو شده و بهم رَکَب زدن و منم که پاک یادم رفته بود که باید ادای دیوانه ها رو در بیارم و یهویی جوگیر شده بودم و به خیالم داشتم بهشون درس روانشناسی هیلگارد میدادم ..

_خب دیروز رییس چی گفتش بهت؟ تو به رییس چی گفتی؟

_ دیروز بهش گفتم که رییس قبلی حتی بهم اجازه میداد سه شنبه ها طی ساعات ملاقات من لباس پرستاری تن کنم و من که در قبال کمک به پرستارها و یا کارگرای اشپزخونه یا بخش خدمات هیچ پولی هم طلب نمیکنم و حتی تمام هزینه هام رو ماه به ماه پرداخت میکنم توی کَتِش نرفت که نرفت

_مریم یه راهنمایی میکنم بهت ، ولی ازم نشنیده بگیر ، سربسته میگم تا خودت باید لپ مطلب رو بگیری ، چون نمیخوام مشکلی واسم پیش بیاد

_چی میخوای بگی؟ بگو دیگه ، جون به سرم کردی

_تو باید یه برگه ی قانونی و یا حکم و دستور قضایی داشته باشی. تا نتونند از اینجا بیرونت کنند 

_یعنی چطوری؟ 

_ مثلا اگه یه جُرم کیفری مرتکب بشی به دادگاه احضار میشی و بعدش هم با توجه به سابقه‌ی بستری بودنت در آسایشگاه روانی ، از تمام اتهامات تبرئه میشی و بنا به دستور قاضی تو رو انتقال میدند به اینجا و مثلا میگند که باید هفت سال یا یکسال یا تا زمان پایان دوره‌ی درمانی اینجا بستری بشی.اون وقت دیگه هیچ کسی حق نداره اخراج یا مرخصت کنه ..  

(نظافتچی با اتمام راهنمایی اش برای عوض کردن حرف ،بی مقدمه و با کنجکاوی میپرسد )

_مریم گُلی چرا اینقدر وسواس داری توی پوشیدن لباس آسایشگاه. اینی ک الان تن کردی اصلا اندازه ات نیستااا . سرشانه هاش افتاده پایین ..

_آخه میدونی چیه!!. من دنبال لباسی میگردم که خطوط موازی آبی رنگش کمرنگ و پاک‍‌ شده باشه تا بلکه کمی شبیه لباس فُرم پرستارها بنظر بیاد و فقط این یکیش خوبه ولی خیلی برام بزرگه . حالا میگی چیکار کنم؟...

دقایقی بعد سر میز صبحانه 

مانتوی مریم بطور واضحی با تمام بیماران تفاوت دارد و گویی یکی از پرسنل در میان مریض ها نشسته است . او میداند که آخرین لحظات حضورش را سپری میکند و تا ساعتی دیگر برخلاف میلش ترخیص خواهد شد . او طی آخرین ساعت پایانی حضورش بطرز مرموزی ساکت و مبهم شده و مصنوعی بودن لبخندهایش بر کسی پوشیده نیست.  

مریم قبل از خروج از آسایشگاه به اتاق پرو درون رختشورخانه میرود و لباس ویژه ی پرستاران را که از صبحدم زیر لباس گشادش مخفیانه پوشیده است را در آورده و پنهانی درون ساک کوچکش کنار کلیپس و شانه و آیینه ی کوچکش میگذارد...

دو هفته بعد....

آخرین روز اسفندماه نیز تمام شده و نیمه شب مریم بروی ایوانِ خانه ی کلنگی و قدیمیِ پدری‌اش میرود تا ستاره ها را تماشا کند ولی به رسم این شهر بارانی آسمان ابری‌ست و خبری از سوسو زدن ستاره ها نیست ، با بی حوصلگی و پابرهنه به وسط حیاط میرود و گوشه ی حوضچه ی قدیمی مینشیند ، کمی با آب بازی میکند و چهار کنج حوضچه و کاشی های آبی رنگش دقیق میشود تا عاقبت ماهی گلی را پیدا میکند سپس لبخندی بر کنج لبانش به مهر مینشیند و شروع به ناز دادنش میکند ناگه صدای چهچه‌ی بی موقع و بی وقت قناری فضای خانه ی قدیمی را پر میکند و سکوت شبانگاه جر میخورد ، مریم از ترس قرقرهای خان جون سریع از سرجایش برمیخیزد و پابرچین پابرچین سمت ایوان میرود تا هرچه زودتر خودش را به رختخواب برساند که با صدای لرزان و حنجره ی خشک و مریض خان جون درجا خشک میشود 

_مریم!!.. مریم باز کجا رفتی ذلیل مرده ؟ برام یه لیوان آب بیار ببینم..

_رو ایوانم خان‌جون رفته بودم دسشویی ، الان یه لیوان آب میارم براتون 

_دختره‌ی چشم سفید بیا بگیر بخواب ، نصف شبی منو زابراه کردی 

صبح که رسید شهر در عطر بهاری پیچیده شده بود ولی قناری در قفس با گردنی شکسته برای همیشه تا ابد خاموش شده بود و درون کوچه ی آجرپوش و قدیمی حین سلام و علیک همسایه‌ها با خان‌جون بود که تمام هوش و حواس مریم به شکم برآمده‌ی دخترک همسایه جلب شد لحظاتی بعد وقتی سر سفره ی گلدار درون اتاق نمور کنار خان‌جون نشسته بود همچنان نگاهش به روبرو و جایی نامعلوم در همان اطراف خیره و مات و مبهوت مانده بود و درحالی که چشمانش گشاد و نگاهش عمیق گشته بود با لحنی متفکرانه و عمیق پرسید

_باردار بود!؟نه؟

_آره ، خب که چی! دخترجون بشین غذاتو بخور ، چند ساعت دیگه سال تحویل میشه ، نمیخوای هفت سین بچینی ؟ 

مریم غرق در افکارش ساکت ماند

در این لحظه ماهی قرمزِ از درون حوض به بیرون جهید و به روی کاشی های حیاط تقلا کرد و به این طرف و آن طرف کوباند خودش را و عاقبت جان داد  

 هنوز نگاه مریم محو و خیره به گل های سرخ قالی غرق در حسی حسدورزانه بود که درِ هال باز شد و نسیم، آرام صورت مریم را ‌بوسید. 

خان جون خوب میدانست که مریم باز نقشه ای در سر پرورانده.

کمی بعد

مریم عرق‌کرده چشمانش را باز کرد و یک‌راست چشمش به گل شمعدانی غریبۀ لب حوض افتاد. که گلبرگ های صورتی اش در وزش نسیم می‌لرزید. سپس به آرامی پشت سرش را نیم نگاهی انداخت تا از خواب بودن خان جون مطمئن شود ، پاهای پرانتزی‌ خان‌جون باز مانده بود و لب‌های چروکش که مثل نان بیات از دهن افتاده بود، جمع شده بود. جایی خشک و جایی خیس شده بود. مریم که برخلاف خان جون تخت نداشت و بروی تشک کهنه اش بروی زمین میخوابید بی وقفه بدنبال یافتن راهی برای سرگرمی و سرنرفتن حوصله اش بود ، او از بس که به چهار کنج فرسوده ی اتاق نگاه کرده خسته و بی رمق گشته یکبار به تمام حرفهایی که در آخرین روز حضورش در آسایشگاه از دهان خانم مظلومی شنیده بود فکر کرد سپس ،او از پنجره ی چوبی و زهوار دررفته ی اتاق به بند رختش در حیاط نگاه کرد ، او لباس مانتوی سفید مخصوص پرستاری را که مخفیانه به خانه آورده را شسته و لابه لای رخت های دیگر بروی بند آویزان کرده ولی نگرانی و دلهره امانش را بریده ، که مبادا خان جون حواسش به آن جلب شود و دستش رو شده و رسوا شود ، نگاهی به خان جون میکند که با لباس‌های نو روی تخت آهنی زنگ‌زده‌اش دراز کشیده ، دامنش را که بالا رفته بود، برایش پایین انداخت در همین لحظه او در خواب به‌قدری تند تند نفس نفس می‌زد که از شدت خِرخر گلویش به سرفه افتاد.

مریم خودش را به خواب زد اما درونش حسی لذت‌بخش آمیخته به درد و سوزش داشت. یک گوشش به صداهای درون اتاق بود و اینطور از صداها بر می‌امد که خان‌جون دندان‌های عملی‌اش را از کاسۀ آب بیرون کشیده. عصایش را که به تخت تکیه داده بود را، به دست گرفته تا رادیو را روشن کند و لحظه ی تحویل سال پای سفرۀ هفت سین بنشیند ولی همان ملغمۀ احساسات او را واداشت پنج دقیقه روی سنگ توالت فرنگی بنشیند. وقتی خان‌جون از دستشویی بیرون آمد، چند دقیقه‌ای می‌شد که رادیو منفجر شده بود و سال، تحویل شده بود. اشک در چشمانش حلقه زد. لب حوض وضو گرفت. مریم در اتاق نبود همچنین گل شمعدانی و لباس سفید پرستاری و ماهی قرمز درون حوض و صدای قناری در قفس سر جایش نبود، ولی پایبند به حرف خودش که می‌گفت: «در پیری هیچ چیز زیاد عجیب نیست» بی‌اهمیت بلند شد. قاب عکس شوهر مرده‌اش را با گوشۀ‌ چارقدش پاک کرد و آن را وسط سفرۀ هفت‌سین گذاشت. سپس عکس نوه‌‌ی مرحومش را از لای بقچه اش در زیر تخت درآورد و از روی شیشه ی ماتش کمی آنرا نوازش کرد و مجددا همانجا پنهان کرد تا مبادا چشم مریم به آن بی‌افتد و باز دچار آشفتگی روحی روانی و پریشانی شود خان‌جون به‌زحمت روی زمین کنار سفره نشست. قرآن را از روی رحل برداشت و زیر لب دعا خواند. مریم غیبش زده بود و غیبتش طولانی شده بود همان وقت که مشغول شمردن اسکناس‌های لای قرآن بود که همان‌جا کهنه شده بودند، حتی هفت سین هم مانند هرگوشه ی خانه بی رنگ و فرسوده بنظر می آمد گویی ۱۳ سال در آنجا خاک خورده باشند مریم با دستپاچگی وارد اتاق شد ، نگاهش همه چیز را لو میداد و خان‌جون بجای قرقر زدن اینبار به او سال جدید را تبریک گفت و سپس پرسید

_ذلیل مرده باز چه دست گلی آب دادی که اینطور هراسون وارد اتاق شدی؟

_هیچی ارواح خاک آقاجون 

در همین لحظه تلفن زنگ زد ، فامیل ها یکی یکی زنگ زدند و عید را از آن طرف دنیا به پیرزن و مریم تبریک گفتند. اول عمه بزرگه بعد عموهای مریم و آخر سر هم خاله‌ی مریم یک به یک سلام و احوال پرسی کرده و تبریک سال نو گفتند . و طبق معمول دوباره همه از خان‌جون و مریم به ترتیبی که زنگ زده بودند، خواسته بودند که بیایند آن‌جا و با آن‌ها زندگی کنند و باز پیرزن چندبار عصایش را به زمین کوبیده بود و مخالفت کرده بود، و وجود مریم را دلیلی برای نرفتن و ماندن در وطن برشمرده بود 

در این لحظه مریم دستش روی شکمش و حواسش ناکجا است گویی بدنبال چیز غیر معمولی در شکمش میگردد و یا اینکه ادا اطوار زن های حامله را در میاورد هرچه است برای کسی اهمیت ندارد چون خان جون امسال با دخترِ خواهرزاده‌اش که فقط سه سال داشت، تلفنی حرف زده بود. و نوه‌ی خواهرش شیرین‌زبانی کرده بود و خارجکی چیزهایی گفته بود و پیرزن ذوق کرده بود و یک عالمه قربان صدقه‌اش رفته بود.

مریم که گوشی را گرفته بود و شیرین زبانی بچه‌ی دخترخاله‌اش را شنیده بود دلش حسابی حوص بچه کرده و برای داشتن بچه دلش پر کشیده بود. همان موقع یاد قدیم‌ها افتاده بود. همان‌ موقع که همسرش در جنگ مفقود گشته بود و آن روزهای سخت که او دلخوش بدنیا آوردن فرزندش بود ، وهفت سال پس از ان که در کنار پسرش احساس خوشبختی می‌کرد. و امان از جبر روزگار . عاقبت آن روز نأس و حادثه ی شوم به وقوع پیوست و یک شب سرد و تیره دیواری از جنس فاصله ها بین او و فرزندش فاصله انداخت ...

یادآوری خاطرات تلخ مریم را آشفته کرد و پریشان خاطر و آشفته حال به حیاط رفت و مثل بچگی هایش از بی حوصلگی چفت درب را باز کرد و مخفیانه از درز باز مانده ی درب به رفت و آمدهای همسایگان زول زد و عاقبت مریم از صدای خندۀ چند بچه که با لباس‌های نو توی کوچه می‌دویدند، سر نشاط آمد ، چشمش به جوجه کلاغ آواره ی شهر افتاد که غمگین و افسرده گوشه ی بن بست کوچه کِس کرده و گردنش را کج بروی بالش گذارده ، کمی دقت کرد ، ناامیدی را در چشمانش دید ، دلش به‌رحم آمد و جوجه کلاغ را گرفت و در قفس قناری گذاشت. 

کمی استراحت کرد ، و در چرت بعداز ظهرش بود که خوابی شیطنت وار دید وقتی به بیداری رسید برّاق بلند شد قوطی وازلین را پیدا کرد و یک مشت وازلین برداشت و خوب لولای زانوهای خان‌جون را روغن‌کاری کرد تا موقع راه رفتن نرم‌تر صدا دهند. 

شش هفته از سال نو گذشته بود. پیرزن برای چهارمین بار وقتی که برای نماز صبح بیدار شده بود در عین تعجب مریم را روی ایوان نقش زمین یافته بود که شبانه حالت تهوع و استفراغ پیدا کرده بود. شکم مریم بطرز مشکوکی ورم کرده بود و کمی سفت شده بود که اوایل برای علاجش بادرنجوبه نوشیده بود که بسیار بادشکن است، ولی ابداً افاقه نکرده بود. خان جون با شمع کارگاهی اش دریافته بود که مریم به تازگی‌ها با اشتهایی سیری‌ناپذیر ترشی‌های چند سال مانده در انبار را می‌خورد و گاهی به شوق لواشک و آلوچه ترش‌هایی که کیلو کیلو از مغازه‌ای ناآشنا خریده بود، از خواب بیدار می‌شد. یواشکی به دور از چشمان او دربِ یخچال را باز می‌کرد و همان‌طور سرپایی مقابل یخچال می‌ایستاد و آتش درونش را سرد می‌کرد.

خان‌جون وقتی دریافت که یکی از ملاحفه هایش گم شده به تفتیش مخفیانه ی انبار پرداخت ، و شیشه ی مربایی خالی را کنج انبار یافت که درونش تست بارداری بود ولی هنوز از آن استفاده نشده بود، خان جون چند مشت آب سرد، محکم به صورتش کوبید و به تصویر چروکیده‌اش در آینه نگاه کرد. عرق از پیشانی صاف آینه سرازیر شده بود. همه چیز درست بود جز آن که خودش زنده و دختر عزیزش باردار بود.

 

وقتی برای درد سر نداشت پس به کسی چیزی نگفت و به روی مریم هم نیاورد ، در عوض روز به روز از چشمان مریم افتاد و کمرنگ و محو شد ، آنقدر که دیگر وجودش برای مریم قابل لمس نبود درمقابل اما مریم ابداً حس سرخوردگی نداشت چون برای هر چیزی حتی بازخواست شدن زیادی دیر بود.

 برعکس هر بار که مریم به یاد خواب شیطنت‌آمیز شب عیدش می‌افتاد، به قاب عکس نوجوانی اش، زیر زیرکی نگاهی می‌کرد و از شدت خنده مجبور می‌شد تظاهر به سلفه کند تا خان جون باز برای خندیدن های بی موردش قرقر نزند 

اوایل پاییز بود که مریم بی مناسبت و بی مقدمه خانه‌تکانی مفصلی کرده بود و همان موقع بود که از میان خرت و پرت‌های انبار همان گهوارۀ قرمز گل‌دار را که برادر کوچکش در آن تاب می‌خورد، بیرون کشیده بود و آن را گوشۀ اتاقی گذاشته بود که پرده‌هایش را انداخته بود تا کاملاً سری بماند. مریم هر بار که به بهانه‌ای از خانه بیرون می‌رفت، زیر چادرش به دور از چشم همسایه‌ها اسباب‌بازی‌ بچه‌گانه ‌می‌خرید و چون نمی‌دانست بارش پسر است یا دختر، هم عروسک می‌خرید و هم تفنگ و حتی این روزها جرأتش زیاد شده و با اعتماد به نفسی عجیب بروی صندلی راحتی‌ خان جون لم میداد و، هم دخترانه می‌بافت و هم پسرانه. مریم با هیجان زیاد کانال‌های تلویزیون را عوض می‌کرد و روی هر شبکه‌ای که صحبتی از زنان و زایمان بود می‌ایستاد و با دقت نگاه می‌کرد. دیگر بدون مصرف داروهای ضد میگرن سر دردهای مرگ‌آورش را تحمل می‌کرد و خودش سرخود قرص‌های زیر زبانیِ فشار خونش را در سنگ مستراح ریخته بود تا مبادا به نوزادش صدمه‌ای وارد کند. مدتی بود لباس‌های گشادتر می‌پوشید و بسیار مواظب بود چاک چادرش قدِ تنگ‌نظری مردم از هم باز نشود. به طوری کاملاً آشنا سنگین بود و از شنیده هایش در طی زندگی آنقدر می‌دانست دیگر زمان زیادی باقی نمانده است و باید به‌تنهایی آماده می‌شد .مریم بشکۀ قیر کنار حیاط را با همۀ حلال‌ها و مواد پاک‌کنندۀ مغازۀ اکبر آقا شسته بود. آن را به‌تنهایی تا حمام غلتانده بود و تا کمر از آب داغ پر کرده بود. و با ترس خودش را از روی چهارپایۀ آهنی در بشکۀ قیر غوطه‌ور کرده بود. دقایقی را در سردر گمی گذرانده بود و عاقبت مریم بی‌حال بچه را از آب گرفته بود و مثل دندان‌های عملی‌ خان جون به زحمت سمت دهانش برده بود. پیشانی‌اش را بوسیده بود و نافش را با قیچی که روی اجاق گاز، استریل شده بود بریده بود. نوزاد را جایی امن میان ملحفه‌های تمیز گذاشته بود. و با قیچیِ آهن‌بر زنگ‌زده ای بشکه را بریده بود. و از شدت ضعف بی‌هوش کف حمام افتاده بود.

 

چند ساعت بعد مریم و پسر بچه‌ای ملوس هر دو سالم روی تخت زنگار زده ی خان‌جون دراز کشیده بودند. مریم قاب عکس قدیمی پسر کوچکش داوود را مقابل نوزاد گذاشت و بچه را با شوق به اسم او یعنی داوود صدا ‌زد. امتحانی چند مرتبه تلاش نمود تا به نوزاد شیر دهد اما شیری درکار نبود ولی طوری وانمود نمود که نوزاد سینۀ او را به دهان نگرفته. صدای آشنایی به گوشش رسید ، گویی یک صدا از درون حیاط پرسید؛

 کی اونجاست؟ 

مریم نگاهی به حیاط کرد اما کسی را ندید اما چشمش به یک چوب دستی افتاد که هرگز ندیده بودش تاکنون . چوب دستی روی ایوان تکیه به دیوار زده که پلیس زنگ خانه را زد. همسایه‌ها و پیرمرد دوچرخه سوار که خودش به پلیس زنگ زده بود، دور خانۀ ی او جمع شده بودند. مریم با شیشۀ شیر در را باز کرد. جمعیت از دیدن مریم و نوزادی که در بغل داشت شوکه شدند و مریم کاملاً خون‌سرد به جمعیت نگاه کرد. چند پلیسِ مسلح با احتیاط وارد خانه شدند و یک افسر پلیس داشت به مریم چیزهایی می‌گفت که همۀ پلیس‌ها این موقع‌ها می‌گفتند. مریم بدون آن‌که چیزی شنیده باشد، سرش را توی خانه برد و بغض کرده سیزده بار اسم خان جون را صدا زد در حالیکه خودش بهتر از هرکسی میدانست خان جون سینزده سال است که فوت شده و تنها یاد و خاطراتش است که همچنان در خانه باقی ست. سرانجام در لحظات آخر بود که توانست شانه ی چوبی موههایش را در کنار آیینه ی کوچکش لابه لای مانتوی سفید و اتو کشیده ی مخصوص پرستاران بپیچد و بدون معطلی دست بسته و چادر پیچ، عقب ماشین پلیس چپانده شد تا همه چیز در مورد نوزادی که به تازگی در محل دزدیده شده بود روشن شود. 

سپس در متن غمزده ی حیاط ، شیشه ی شیر شکسته کنار لبه ی حوض بود و شیر سفیدی که از شکافهای بین کاشی ها پیش رفته و مسیرش سرآخر به زیر پای گلدان شمعدانی ختم شده بود. شمعدانی نیز بی جان و خشکیده ، زیر سایه بان درخت بید و مجنون به خواب رفته بود ، کمی بالاتر نیز گربه سیاهه خانه بر شانه ی دیوار نشسته و چشم به قفسی بی پرنده دوخته بود و حوضچه بی آنکه ماهی گلی داشته باشد خشکیده بود و لبالب از برگهای زرد و غمگین سرریز بود

رمان مجازی کلیک کنید


داستان  کوتاه. دوم.  از شین براری. صیقلانی    مریم دیوانه 

 .

شهروز براری صیقلانی رمان مجازی،داستان کوتاه


ث

۵ نظر ۲۸ فوریه ۲۰ ، ۰۱:۴۸
kk jj